به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

چهارسال پیش اومدی با مادرت اینا خونه ما ...

در زدی ... مادرم در رو باز کرد ...

خواهرم هم بود ... نشستی پیششون ...

مادرم گفت : پسر من هنوز چند سالی کار داره ... یک ترم دانشگاهش مونده ... دو سال سربازی داره ... چند سال سختی داره !

تو چشای مادرم نگاه کردی ...

گفتی : من دوستش دارم ... با همه چی می سازم

سه ماه بعد... من وکیلم ؟ گفتی : بله

دو سال بعد درسم تموم شد ... سربازی هم رفتم ...

خونه گرفتیم (خانوادم خیلی کمک کردند ) ... دنبال کار گشتم ...

چند بار کارم رو عوض کردم تا سرانجام یک کا ر خوب گرفتم ...

مدیر تولید یک کارخانه شدم

تو دوست داشتی راحت تر زندگی کنی !

خونه بهتر ... ماشین ... امکانات بیشتر .

بیشتر کار کردم ...بیشتر ... بیشتر

خسته می شدم ... برای همین کمتر تفریح می کردیم ...

تو راضی نبودی ...

می گفتی اینقدر کار می کنی نمی تونیم تفریح کنیم !

 یک سال بعد

چرا خواهرم اینا ماشینشونو عوض کردند ... ما هنوز یک ماشین قراضه هم نداریم ؟

چرا بابات اون خونشو نو ... نمی ده به ما ؟

چرا من هروقت یه چیزی می خوام پول کم دارم ؟

 یک سال بعدش

خونه رو داریم عوض می کنیم ... می ریم خونه پدرم که قبلا اجاره داده بود !

برات موبایل خریدم ... کادوی تولد !

می خوام یک ماشین قسطی هم بردارم ... هرچی باشه تو کارم جا اوفتادم !

 چند ماه آخر

گفتی : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...

تو اصلا به احساسات من اهمیت نمی دی !

یکسال پیش هم بهت گفتم ...

من برای این زندگی خیلی تلاش کردم ....

هیچکس هم نفهمید ... برای من همه چی تموم شدس !

گفتم : تو چون از خانوادت دوری احساس دلتنگی می کنی ...

برو پیش مادرت اینا ... بهتر شدی برگرد ...

دو ماه موندی اونجا ( مادرم مدام به من سرمی زد )

برگشتی... در زدی ... مادرم دررو باز کرد ...

خواهرم پیشش بود ...

تو چشای مادرم نگاه کردی و گفتی : من از شوهرم متنفرم ...

مادرم : سکوت خواهرم : چرا؟

تو : به احساسات من اهمیت نمی ده ؟

خواهرم : خیانت کرده ؟ خسیس بوده ؟ تنبل بوده ؟ بددهن بوده ؟ دروغ گفته ؟

تو : سکوت ... تو : من برای همه چی تموم شدس !

مادرم : پس برو ! ازسرکاربرمی گردم ...

مادرم دررو باز می کنه ... خواهرم برام چائی می یاره ...

پدرم کنارم می شینه ... مادرم هم کنارم می شینه ...

تو چشاش نگاه می کنم ...

میگم : تنها شدم

میگه : تنهات نمی ذاریم...

 

 

سخن روز : وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی دلش سیاه میشود....

 





تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:قراضه,ماشین قراضه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


چهار ایرانی زرتشتی، نویسندگان شاهنامه‌ی ابومنصوری



گروه شاهنامه‌ :

 در سال 346 مهی، ابومنصور توسی، فرمانروای توس و نیشابور، که مردی دهقان‌نژاد و دوستدار فرهنگ نیاکانی بود، به وزیر خود ابومنصور مُعمری دستور داد تا از دانشوران ایرانی بخواهد تاریخ باستانی ایران را که به زبان پهلوی و در کتابی به نام «خدای نامگ» گردآوری شده است، به پارسی درآورند. معمری چهار دانشمند فرزانه‌ی ایرانی را، که همگی زرتشتی بودند، از گوشه و کنار ایران فراخواند و از آنان چنین خواست که در توس بنشینند و نامه‌ی شاهان ایران و کارنامه‌ی ایشان را، از آغاز تا روزگار یزگرد سوم، بنویسند. نام آن چهار تن دانشور بزرگ ایرانی چنین بوده است:
ماخ پیر خراسانی از هرات؛
یزدان‌داد پسر شاپور از سیستان؛
ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور؛
شادان پسر برزین از توس.
این چهار تن، «خدای نامگ» را از پهلوی به پارسی برگردان کردند و دیباچه‌ای به کتاب افزودند و آن را به ابومنصور توسی سپردند. ابومنصور شاهنامه‌ی فراهم آمده‌اش را به بخارا- پایتخت سامانیان ایران‌دوست- فرستاد. شاه سامانی از دقیقی توسی- سخنور پُرآوازه‌ی دربارش- خواست که شاهنامه‌ی ابومنصوری را به نظم کشد. اما دقیقی که تنها هزار بیت از شاهنامه‌اش را سروده بود، به‌دست ستیزه‌جویان کشته شد. پس فردوسی کار او را ادامه داد. شاهنامه‌ی ابومنصوری را از فرزند ابومنصور- امیرک توسی- گرفت و پس از سی سال کار پیوسته و رنج فراوان، از کتابی که پنج دانشی ‌مرد ایرانی زرتشتی از پهلوی به پارسی برگردانده بودند، کاخ بلند و بی گزند شاهنامه را پی افکند. یاد آن دانشوران ایرانی، ماخ و یزدان‌داد و ماهوی و شادان، نیک و پایدار.
بخشی از دیباچه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری
شاهنامه‌ای که فرزانگان ایرانی فراهم کرده بودند، در گذر زمان از میان رفت. اما دیباچه‌ی آن به‌جای مانده است. این دیباچه، کهن‌ترین نوشته‌ی بازمانده‌ی پارسی است. بخشی از آن دیباچه که به زبان پارسی استوار و سخته‌ای نوشته شده است، چنین است:
«این کتاب را شاهنامه نام نهادند. تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند، و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیین‌های نیکو و داد و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن، این همه را بدین نامه اندر، بیابند.
پس این نامه‌ی شاهان گردآوردند و گزارش کردند. و اندرین چیزهاست که به گفتار خواننده را بزرگ آید و چیزها اندرین نامه بیابد که سهمگین نماید. و این نیکوست، چون مغز آن بدانی. تو را درست و دلپذیر گردد. چون: دستبرد آرش، و چون همان سنگ کجا آفریدون به پای داشت، و چون آن ماران که از دوش ضحاک برآمدند.
این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان. و آن که دشمن دانش بُوَد، این همه را زشت گرداند.»






ارسال توسط سورنا

بنام خدا



اندر حکایت پیری مار و تدبیر او



  سورنا لطفی نیا :
 
  آورده‌اند كه ماری پير شد و توان شكار كردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگين شد، كه بدون توان شكار كردن، چگونه‌ می تواند زندگی كنم؟ با آن‌كه می ديد كه جوانی را نمی توان به‌دست آورد، اما آرزو می كرد كه‌ ای كاش همين پيری نيز ماندنی ‌بود. پس به كنار چشمه‌‌ای كه در آن قورباغه‌های بسياری زندگی می كردند و يک سلطان كامكار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسيد! مار گفت: «چرا اندوهگين نباشم كه زنده‌بودن من در شكار كردن قورباغه بود، اما امروز به يک بيماری دچار شده‌ام كه اگرهم قورباغه‌ای شكار كنم، نمی توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.»
  قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژده‌ی اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماری شده‌ايی؟ مار گفت، روزی می خواستم كه يک قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال كردم، خانه تاريک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچک شوم، به گونه‌ای كه سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند می پنداشت و بر ديگران فخر می فروخت.
  پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نيرويی نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری كنم.» سلطان گفت: «درست می گويی، هر روز دو قورباغه برايت آماده می كنم كه بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می خورد و چون در اين كاری كه انجام می داد سودی می شناخت، آن را شوند خواری خود نمی پنداشت.






تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:مار,کامکار,انگشتر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

بیـا تا قـدر یکدیـگر بدانیـم ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
ندانستیم اگر، از سر بدانیم

بیا اولاد آدم را از این پس
همان اعضای یک پیکر بدانیم

نه اینکه دیگران را بدترین عضو
و خود را کاملاً جیگر بدانیم

نه اینکه خلق را در آفرینش
مس و خود را فقط گوهر بدانیم

چرا خود را قشنگ و دیگران را
شبیه خرس یا عنتر بدانیم ؟

چرا در بین کلّ خواستگاران
فقط خر پول را شوهر بدانیم

و اموال پدر زن را چرا از
صفات خوب یک همسر بدانیم

درست است اینکه خود را فیلسوف و
خلایق را تماماً خر بدانیم؟

چرا هر صحبتی را زرت و پرت و
کلام خویش را محشر بدانیم

چرا در هر هنر یا حرفه، خود را
وجودی کاملاً برتر بدانیم

بس است اینقدر هی فیس و افاده
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.net





تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:فیس و افاده,فیس,افاده,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

هفت جا ، نفس خویش را کوچک (حقیر) دیدم

نخست : آنکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد

دوم : آنکه در برابر از پاافتادگان ، میپرید

سوم : آنکه میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید

چهارم : آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند ، خود را دلداری داد

پنجم : آنکه از ناچاری ، تحمیل شده‌ای را پذیرفت و شکیبایی‌اش را ناشی از توانایی دانست

ششم : آنکه زشتی چهره‌ای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقاب‌های خودش بود

هفتم : آنکه آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.

جبران خلیل جبران





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح پیش از طلوع خورشید از خواب برمی خواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .

با خود می گفت : اگر آنها می توانند پنجره های خود را از طلا بسازند پس دیگر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود .

سرانجام یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .

پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .

راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .

بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید .

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد .

پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . پرسید که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟

پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به پشت سر انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید...

 

 

سخن روز : آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور میکندمونتسکیو





تاريخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:مونتسکیو,شیک,,
ارسال توسط سورنا

 

سخن روز : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا دلها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند. جرج آلن



ادامه مطلب...

تاريخ : دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:نیمه,نیمه وقت,حوصله,آنی,جرج آلن,مغازه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.
به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و سپس "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.
به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.
قدر لحظات خود را بدانید.
حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛
و
"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.

اندکی فکر کن ...!
 

 

سخن روز : تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است. اُرد بزرگ





تاريخ : شنبه 8 بهمن 1390برچسب:مغتنم,بخشش,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 عشق - موفقیت - ثروت

 زنی هنگام بیرون آمدن از  خانه , سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت:هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیاید تو و چیزی بخورید.
 
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه . آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم .
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن .
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن  پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: نام این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و نام من هم عشق.
 
برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
 
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب!! این یه موقعیت عالیست . ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را  دعوت نکنیم؟

  دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
`
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست!





تاريخ : یک شنبه 18 دی 1390برچسب:عشق,موفقیت,ثروت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

دو داستان و دو پند

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته توی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه تلاش کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه   کشاورز و  مردم روستا تصمیم گرفتن  چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . 

مردم با سطل  روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای  روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد تلاش میکرد بره روی خاک ها .

 روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . نخست اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

 

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار شگفت زده بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد پاسخ داد : آخر تابه من کوچک است !

 گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را نمی پذیریم . چون ایمانمان کم است .

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیرممکن نیست .

 

به یاد داشته باش :

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،

به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .





تاريخ : یک شنبه 18 دی 1390برچسب:خدا,مشکل,چاه,خاک,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 دوستان در روز سختی شناخته می شوند



  سورنا لطفی نیا :

 موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی»  کلاغ، سنگ‌پشت و آهویی دوست شده‌بود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش می‌گذراند. روزی زاغ و موش و سنگ‌پشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آن‌ها باری آهو نگران شدند. موش و سنگ‌پشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگ‌پشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چاره‌ای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با این‌همه چالاکی، چگونه در دام افتاده‌ایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه می‌توان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگ‌پشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به این‌جا برای من دردآورتر از این دامی‌است که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی می‌رود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگ‌پشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند و زندگانی‌ای که در نبود دوستان سپری شود چه مزه‌ای دارد؟» سنگ‌پشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.

 آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگ‌پشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشه‌ی چاره‌ای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره‌ آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آن‌گونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ می‌خواهد تو را بخورد. بی‌گمان او توبره‌ای را که سنگ‌پشت در آن است رها کرده و به سوی تو می‌آید. در آن هنگام تو لنگ‌لنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگ‌پشت می‌پردازم.

 آن‌ها این نیرنگ را به‌کار بستند و توانستند که سنگ‌پشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگ‌پشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.

 





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:کلیله,دمنه,کلیله و دمنه,سنگ پشت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


خـدا را شکـر کنیـم

 



I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام


I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم


I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است



I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند



I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم



I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم



I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم


I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن



I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم


I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم



I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم



Thanks God... Thanks God... Thanks God

خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

 





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:شکر خدا,خدا را شکر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 


ساعت 2 بعدازظهر، بیست کیلومتر مانده به کرج، ناگهان خوردیم به ترافیکی سنگین...

مردم از ماشین هایشان پیاده می شدند و در لاین مقابل به سمت کرج می دویدند!

شگفتی ام زیاد طول نکشید و با حرکت لاک پشتی رسیدیم به اصل ماجرا :

یک تریلی بزرگ با بار نوشابه خانواده، «گارد ریل» لاین ما را بریده بود و روی چند ماشین چپه شده بود. صحنه بسیار دلخراشی بود...

آمبولانسها و جسدی که رویش را با پتویی پوشانده بودند خبر از فاجعه ای می دادند.

پلیسها که انگار تازه از شوک خارج شده بودند، به ماشینها امر به حرکت می کردند.

جرثقیلی تلاش می کرد تا تریلی را بلند کند و من که هنوز زهر حادثه را کامل نچشیده بودم، با صحنه تلخ تری مواجه شدم :

بعضی از هم میهنان محترم و با فرهنگ ما، با حرصی وصف ناشدنی و بی خیال از تصادف، در حال جمع کردن نوشابه های افتاده روی کف جاده بودند!!!

آقایی میانسال با ولع و هنرمندی خاصی، شش عدد نوشابه خانواده را با خود حمل می کرد و کوشاتر از او، راننده وانتی بود که با خونسردی مشغول پر کردن پشت وانت با نوشابه های سیاه بود!!!

انگار نه انگار که یکی از هم میهنانمان در همین تصادف جان باخته!!؟

به این فکر بودم که آیا ما همان مردمی هستیم که سالها پیش، اگر جنازه ای روی زمین می دیدیم، با سکه ای مرگ را رقیق می کردیم و مرده را حرمت نگاه می داشتیم؟

آخر این نوشابه ها را چگونه می توان خورد و مزه مرگ را ناچشیده گرفت؟

آیا این نوشابه ها مزه مرگ نمی دهند؟

آیا از گلو پایین می روند؟

ما را چه می شود....؟؟؟!!

 

 

 

سخن روز : اگر انسان ها در طول زندگی خويش ميزان كاركرد مغزشان  يک ميليونيوم معده شان بود اكنون كره زمين تعريف ديگری داشت. انيشتين





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:نوشابه,گاردریل,رقیق,مرگ,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


خوشبخت ترين فرد كسی است كه بيش از همه تلاش كند ديگران را خوشبخت سازد..

اشو زرتشت

 





تاريخ : پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:اشو,اشا,زرتشت,زرتشت پیامبر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک كند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچک است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده است .
پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت :
«خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید هم اکنون می رسیم.
او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است كه من از پیش انتخاب كرده ام. این كه من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دكور و... بستگی ندارد ، بلكه به این بستگی دارد كه تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه كنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته ام كه اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است كه هر روز صبح كه از خواب بیدار می شوم می گیرم.
من دو كار می توانم بكنم . یكی این كه تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات قسمت های مختلف بدنم كه دیگر خوب كار نمی كنند را بشمارم، یا آن كه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت هایی كه هنوز درست كار می كنند شكرگزار باشم.
هر روز ، هدیه ای است كه به من داده می شود و من تا وقتی كه بتوانم چشمانم را باز كنم ، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی كه در طول زندگی داشته ام تمركز خواهم كرد.
سن زیاد مثل یک حساب بانكی است . آنچه را كه در طول زندگی ذخیره كرده باشید می توانید بعدها برداشت كنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است كه هر چه می توانی شادی های زندگی را در حساب بانكی حافظه ات ذخیره كنی.
از مشاركت تو بر پر كردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشكر می كنم.هیچ می دانی كه من هنوز هم در حال ذخیره كردن در این حساب هستم؟!

 
 

سخن روز : برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال ، بنگر که تو چگونه می افتی ...





تاريخ : پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:سرسرا,دکور,حساب بانکی,زوال,کمال,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند.

او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .

صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .

روز بعد باز آن خانم برگشت  طوطی هنوز صحبت نمی کرد .

صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت .

اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .

صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .

وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد !!!

صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟!!

آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست پیش از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟!!

سخن روز : هیچگاه دانش را با خرد اشتباه نگیرید. دانش به شما کمک می‌کند زندگی را بگذرانید، خرد کمکتان می‌کند زندگیتان را بسازید. ساندرا کری (Sandra Carey)





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:ساندرا کری,داستان طوطی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

دلشوره عجیبی داشت و کمی هم تار می دید ولی مجبور بود...

نگاهی به جمعیت انداخت.

گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید .

وقتی آن را بلند کرد تا با شانه اش پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد.

صدای خنده جمعیت بلند شد...

آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی .

مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دومتری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زور نمایشی زد.

دویست تومنش کمه . یه جوون مرد دویست  تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم .

آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو شدند ، دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود.

پهلوان با فریادی بلند تلاش کرد زنجیر را پاره کند،  ولی زنجیر پاره نشد...

دوباره تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند. بدنش میلرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ولی حلقه های زنجیر  ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها درمقابل پهلوان قدرت نمایی کنند.

احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم.

نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید.

چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور پس از سکته تونست زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی تونه معرکه بگیره .

لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...

داستانکی زیبا از آقای وحید حاج سعیدی

 

 

سخن روز : در زمین عشقی نیست که زمینت نزند ، آسمان را دریاب ...





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:دلشوره,زنجیر,مرشد,معرکه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.

ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه دشمنی پیش گیرد.

روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.

خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....

خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است.

سپس با شگفتی زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟!!

لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت نخستین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.

خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست...

 

 

سخن روز : از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه آرزويش را داريم...





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در گورستان می نشست 

روزی که برای عبادت به گورستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول پاسخ داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند .

هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و پرسش و پاسخ آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟

بهلول پاسخ داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود!

هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .

آنگاه بهلول گفت : ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون پذیرفت .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که هرگز پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .

سپس بهلول گفت : ای هارون پرسش و پاسخ قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...

 

 

سخن روز : برای آنکه به طراه خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که راه دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد . پائولو کوئلیو





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:خرقه,نان جو,پائولو کوئلیو,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.

به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....

و سپس با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.

هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو پاسخ میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در دلت بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد!

سخن روز : زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ، واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشی ...آلبرت انيشتين 





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:دوچرخه,داستانک,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا




تاريخ : شنبه 12 آذر 1390برچسب:ملانصرالدین,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟

ابلی پاسخ داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،

طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند...

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت : اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و بند را نپذیرفتند.

مرد گفت طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،خطای تو را به حساب دیگران می گذارم

مرد پذیرفت .

ابلیس خنده کنان گفت : شگفتا ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت...!

سخن روز : بازی زندگی بازی با بومرنگ است. افکار، اعمال و گفته‌های ما خیلی زود با دقت بسیار زیاد به خودمان برمی‌گردد. فلارنس اسکووال شین





تاريخ : پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:بومرنگ,ابلیس,ریسمان,فلارنس اسکووال شین,شین,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 


 بی باک: هنگامی که فرانسوا میتران در سال ۱۹۸۱ میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت،ازمصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون را برای برخی آزمایشها و تحقیقات از مصر به فرنسه منتقل کند.

جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.

رئیس این گروه تحقیق و ترمیم حسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه به نام پروفسور موریس بوکای بود، او بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند، در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.

تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس از ساعت ها تحقیق بر جسد فرعون پیدا شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از بیرون آوردن جسد او از دریا برای نگهداری جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد، باقی مانده در حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.

11504_863.jpg

شگفتی و سردرگمی پروفسور دوچندان شد وقتی دید نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است و از خود می پرسیدد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال ۱۸۹۸ میلادی و تقریبا در حدود ۲۰۰ سال پیش کشف شده است،در حالی که قرآن مسلمانان پیش از ۱۴۰۰ سال پیدا شده است؟!

لذا پس از اتمام کار به کشورهای اسلامی سفر کرد و به تحقیق پرداخت تا سرانجام آیه ۹۲ سوره یونس را برایش خواندند.به این صورت بود که به دین مبین اسلام مشرف شد

منبع: (نشریه فرهنگی مادبه- دانشگاه علوم و فنون قرآن کریم)





تاريخ : پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:بی باک,فرانسوا میتران,دال,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

اندرزهای شکسپیر برای لذت از زندگی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 

William Shakespeare Said :

ویلیام شکسپیر گفت :


I always feel happy, you know why?

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟


Because I don't expect anything from anyone

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم


Expectations always hurt ...

انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...


Life is short ...

زندگی کوتاه است ...


So love your life ...

پس به زندگی ات عشق بورز ...


Be happy

خوشحال باش


And keep smiling

و لبخند بزن


Just Live for yourself and ..

فقط برای خودت زندگی کن و ...


Befor you speak ؛ Listen

پیش از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن


Befor you write ؛ Think

پیش از اینکه بنویسی ؛ فکر کن


Befor you spend ؛ Earn

پیش از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش


Befor you pray ؛ Forgive

پیش از اینکه دعا کنی ؛ ببخش


Befor you hurt ؛ Feel

پیش از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن


Befor you hate ؛ Love

پیش از تنفر ؛ عشق بورز


That's Life …

زندگی این است ...


Feel it, Live it & Enjoy it

احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر





تاريخ : پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:اندرز,شکسپیر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

http://image.royalfun.net/images/1u4wb10mpnafvgtcv4s8.jpg

1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر.


2. پیش از پاسخ دادن فکر کن.


3. هیچکس را تمسخر مکن.


4. نه به راست و نه به دروغ سوگند مخور.


5. خود برای خود، زن انتخاب کن.


6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو.


7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما.


8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی.


9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش.


10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی.


11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی.


12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی.


13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی.


14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی.


15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی.


16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی.


17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی.


18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی.


19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی.


20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی.


21. روان خود را به خشم و کین آلوده مساز.


22. هرگز ترشرو و بدخو مباش.


23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند.


24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده.


25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین.


26. چالاک باش تا هوشیار باشی.


27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی.


28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری.


29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد.


30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند.





تاريخ : یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:مشک,دورو,چالاک,پند زرتشت,,
ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

داستان ماهی و مرغ ماهی خوار



سورنا لطفی‌نیا :
آورده‌اند كه مرغی ماهي‌خوار چنان پير شده بود كه ديگر نمي‌توانست به شكار بپردازد. يک روز كه هيچ غذايي براي خوردن نيافته و از گرسنگی رو به مرگ گذارده بود، چاره را در آن ديد تا به كنار جوی آبی رفته و در آنجا چشم به راه روزيی كه خداوند براي هر جاندار مي‌فرستد بماند. ناگهان ماهي‌ای از كنار او گذشت و او را با آن ناتوانی ديد. ماهي از مرغ شوند(:سبب) پريشانی و بیچارگيش را پرسيد.مرغ گفت: «روزگار از من روی برگردانده و زندگيم رو به پايان گذارده و مرگ راه را بر من بسته است. اكنون آمده‌ام تا از همه‌ی ماهيانی كه از شبيخون‌های من بر خانواده و خويشانشان آسيب رسيده‌است درخواست بخشش كنم.» ماهی با شنيدن اين سخنان از ماهیخوار در دام او افتاد و به او گفت كه از من چه كاری برای شما ساخته‌است؟ مرغ گفت: «اين سخنان كه از من شنيده‌ايی به ماهیهای ديگر بگو تا ديگر هيچ ماهيی از بيم من در رنج و سختی نباشد.» ماهی گفت: «پس به من دست مردی بده و سوگند ياد كن كه دروغ نمی گويی تا من به تو از دل باور بياورم.» مرغ گفت: «از اين گياهانی كه در كنار رودخانه روييده‌اند بردار و با آن منقار مرا سخت ببند تا بدانی كه من ديگر در انديشه‌ی شكار ماهی نيستم.» ماهی گياهی بكند و نزديک رفت تا كاری را كه مرغ گفته بود انجام دهد، ناگهان مرغ سرفرود آورد و او را از ميان آب بيرون كشيد و خورد.
 
«مرزبان نامه» نوشته‌ايست پندآموز، دربرگيرنده‌ی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسال‌های پايانی سده‌ی چهارم هجری مهی(:قمری) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سال‌های نخست سده‌ی هفتم مهی، تصحيح كرده است.






تاريخ : یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:ماهی خوار,ماهیخوار,,
ارسال توسط سورنا

بنام خداوند کوروش آفرین

 

 

منشور کوروش بزرگ پس از قرآن به فضا می رود!

 

 

ایرنا نوشت: پدر ترویج فناوری فضایی ایران گفت: منشور کوروش با ترجمه فارسی، انگلیسی، روسی و میخی در نوروز دو سال آینده (۱۳۹۲) به فضا ارسال می شود.

'سیروس برزو' روز یکشنبه با حضور در غرفه ایرنا در هجدهمین نمایشگاه بین المللی مطبوعات و خبرگزاری ها با بیان این مطلب افزود: از چند ماه پیش در وبلاگ خود برای انتخاب محموله بعدی ارسالی به فضا نظر‌خواهی کردم که در این نظرخواهی، گزینه‌های مختلفی مورد توجه و انتخاب مردم واقع شد که بیشترین درخواست برای منشور کوروش بود.

وی افزود: با توجه به عدم دسترسی و سنگین بودن منشور کوروش و عدم امکان حمل آن با محموله فضانوردان، متن منشور را به زبان‌های میخی، انگلیسی، روسی و پویندو گرانوف.ارسی تهیه کرده و در صورت موافقت کمیسیون های مربوطه در نوروز سال آینده با هماهنگی فضانوردان روسی آن را به فضا ارسال خواهم کرد.

پدر ترویج فناوری فضایی خاطرنشان کرد: نخستین محموله ایرانی ارسال شده به ایستگاه بین المللی فضایی مجموعه‌ای از مینیاتورهای استاد فرشچیان بود که توسط 'ویندو گرانوف' فضانورد روسی به فضا برده که با این کار نخستین نمایشگاه هنری در فضا توسط ایرانیان ایجاد شد.

وی گفت: قرآن کریم چاپ جمهوری اسلامی ایران محموله دوم ارسال شده توسط ایرانیان به فضا بود که در سال گذشته انجام شد .

وی اظهار امیدواری کرد که در آینده ای نزدیک محموله های فضایی توسط ناوهای فضایی ایرانی و فضانوردان ایرانی به فضا ارسال شود.

 

 





ارسال توسط سورنا

 

 
  در ستایش کورش بزرگ
«من بندهای برده داری را بریدم»



هما ارژنگی :

در یک غروب کهنه و بی رونق و تار،

در حسرت یک پنجره تا روشنایی،

در جستجوی روزنی سوی رهایی،

در آرزوی فرصت دیدار «انسان»،

زین می‌کنم من توسن اندیشه‌ام را هر سو شتابان

در زیر چتر آسمان هر جا که پویم

جز درد و اندوه و ستم چیزی به جا نیست

در چار سوی این رباط کهنه گویی




ادامه مطلب...

تاريخ : یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:هما ارژنگی,ارژنگی,چتر,,
ارسال توسط سورنا



در آفاق کوروش، چنان درگرفتی

که گیتی چو خورشید خاور گرفتی

تو را همرهی کرد فرّ خدایی

ز فرّ خدا سایه بر سر گرفتی

تو را زاد «ماندان» بهین مام دوران

بزرگی و فرّ را ز مادر گرفتی

تویی پور «کمبوجیه» پارسی‌ پِی

در آگاهی از آن دلاور گرفتی




ادامه مطلب...

تاريخ : یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:توران شهریاری,فر,فر خدایی,ماندان,چرخ,اخضر,,
ارسال توسط سورنا


ترانه‌ای لكی برای كوروش بزرگ
کوروشِ خوش گفتارَ مای



خبرنگار امرداد :
ترانه‌ی «کوروشِ خوش گفتارَ مای» از «لک امير» به همراه برگردان پارسی آن و صدای سراينده برای دوستداران كوروش در زير آمده است:
 




ادامه مطلب...

ارسال توسط سورنا

بنام پروردگاری که بسوی او باز می گردم

 

 

 

 بنام نامی کوروش و آن آزاده جانانی

که جز بر خاک پردیس جهان ایران زمین

پیشانی خود را نسائیدند!

درود بر کوروش بزرگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دست نوازش پلنگ بر سر موش(تصویر)


http://www.egzaweb.com/upload/files/jensi4.jpg

 

دست نوازش پلنگ بر سر موش(تصویر)


http://khabaronline.ir/images/2011/2/11-2-6-6422813.jpg

http://khabaronline.ir/images/2011/2/11-2-6-6425914.jpg

http://khabaronline.ir/images/2011/2/11-2-6-6435715.jpg

__________________
چیزی در این کره خاکی وجود ندارد که نتوانید آن را بدست آورید .کافی است در ذهن خود این حقیقت را بپذیرید که میتوانید به آن دست یابید.
رابرت کویلر

 

 

 

 

 

 

 





تاريخ : یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:آزاده,جانان,جان جانان,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


 

کوروش ای شیر ژیان پارسی      ای سخنهایت دمادم راستی

 ای هوای  پاک  شاد  آشتی           میهنت را در جهان آراستی

 





تاريخ : شنبه 7 آبان 1390برچسب:کوروش هخامنشی,دمادم,راستی,شیر ژیان,ژیان,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

داستان‌های ادبی کلاسیک: مرزبان نامه 3
داستان درخت مردم پرست



سورنا لطفی‌نیا :
در شهری از سرزمين چين، درختی بود كه ريشه‌اش در ژرفای زمين فرو رفته و شاخه‌هايش به آسمان رسيده بود. اين درخت، هرچند به سن پير، اما به سيما جوان و تازه بود و گويی نهالش را از بهشت آورده بودند و باغبان از آب زندگانی به او آب داده بود. نه بهار چيزی بر زيبايی او می افزود و نه خزان از زيبای اش می كاست. مردم بسياری برای زيارت به سوی او می آمدند و در برابرش سر بر خاک می ساييدند.
روزی رهگذری به شهری كه آن درخت در آن بود رسيد و بسياری را در پرستش آن ديد. رهگذر از اين كار در شگفت شد و مردم را به باد سرزنش گرفته، كه چرا چيزی را كه نه هوش و دانش دارد، نه توان راندن دشمن در او هست، نه می تواند به كسی سود برسان، و نه خواهش‌های درونی كسی را كاهش دهد را می پرستيد؟ آن مرد چون نتوانست كه مردم را از آن كار باز دارد، تبری برداشت تا درخت را ببُرد.
درخت آواز سر داد كه؛ ای مرد، من به تو چه بدي‌ايی كرده‌ام كه مي‌خواهی مرا ببُری!
مرد گفت: «مي‌خواهم كه ناتواني تو را به مردمان نشان دهم تا همه بدانند كه هيچ‌كاره‌ايي و چندي است كه اين مردم را هيزم آتش جهنمي نه شوند(:دليل) بخشش‌هاي بهشت. درخت گفت: «از دست درازي به من دوري كن تا جايي را به تو نشان دهم كه هر روز كيسه‌اي زر در آن پنهان است وتو مي‌تواني پيش از آفتاب به آنجا بروي و آن را براي خود برداري.» مرد پذيرفت و به جايي كه درخت گفته بود رفت و كيسه‌ي زر را برداشت. مرد تا يك هفته به اين كار پرداخت، تا اينكه يك روز چيزي نيافت. ديگر بار تبر را برداشت و به كنار درخت رفت. درخت باز پرسيد كه: «مي‌خواهی چكار كنی؟» مرد گفت: «تا امروز تو به من سود مي‌رساندي و من با تو كاري نداشتم، اما امروز ديگر در آن جايی كه گفته بودی هيچ كيسه‌ی زری نبود، آمده‌ام تا تو را ببُرم.» درخت گفت: «آنچه به تو دادم برای آن بود كه حس نيكي‌ات را برانگيزم و توان خود را نشان دهم. تا بدانی كه اگر من برای اين مردم زيان داشتم هرگز مرا نمي‌پرستيدند.» مرد از پاسخ به درخت فرو ماند و شرمنده شد.
 
«مرزبان نامه» نوشته‌ايست پندآموز، دربرگيرنده‌ی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسال‌هاي پاياني سده‌ي چهارم هجري مهي(:قمري) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سال‌های نخست سده‌ی هفتم مهی، تصحيح كرده است.






ارسال توسط سورنا


ادامه مطلب...

تاريخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:ایوان مدائن,مدائن,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 داستان مادر شوهر

 


  دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
  سرانجام یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
  داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
  دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
  هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
  داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.




تاريخ : سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:مادرشوهر,داروساز,داروسازی,,
ارسال توسط سورنا

بنام پروردگار کوروش آفرین


 

:: سخنان بزرگان جهان در مورد کوروش بزرگ ::


 

  آنچه در زیر می خوانید سخنانیست که به صورت مشتیی از خروار از میان گفته های بزرگان و مشاهیر دنیا در مورد مردی که بی شک از تاثیر گذارترین ، بر جسته ترین و ستایش شده ترین افراد در طول تاریخ تمدن بشریت بوده و هست. مردی که تورات او را «مسیح » و یونانیان او را «سرور» و « قانونگذار»می نامند و دوست و دشمن به بزرگمنشی و آزادگی او شهادت داده اند:صاحب نخستین منشور حقوق بشر در دنیا: کورش بزرگ
 

  ● افلاطون (۴۷۷ تا ۳۴۷ پیش از میلاد):

  پارسیان در زمان شاهنشاهی کورش اندازه میان بردگی و آزادگی را نگاه می داشتند. از اینرو نخست خود آزاد شدند و سپس سرور بسیاری از ملتهای جهان شدند. در زمان او (کورش بزرگ) فرمانروایان به زیر دستان خود آزادی میدادند و آنان را به رعایت قوانین انسان دوستانه و برابری ها راهنمایی می کردند. مردمان رابطه خوبی با پادشاهان خود داشتند از این رو در موقع خطر به یاری آنان می شتافتند و در جنگ ها شرکت می کردند. از این رو شاهنشاه در راس سپاه آنان را همراهی می کرد و به آنان اندرز می داد. آزادی و مهرورزی و رعایت حقوق مختلف اجتماعی به زیبایی انجام می گرفت.
 

  ● گزنفون (۴۴۵ پیش از میلاد):

  مهمترین صفت کورش دین داری او بود. او هر روز قربانیان برای ستایش خداوند می کرد. این رسوم و دینداری آنان هنوز در زمان اردشیر دوم هم وجود دارد و عمل می شود. از صفت های برجسته دیگر کورش عدل و گسترش عدالت و حق بود.

  ما در این باره فکر کردیم که چرا کورش به این اندازه برای فرانروایی عادل مردمان ساخته شده بود. سه دلیل را برایش پیدا کردیم. نخست نژاد اصیل آریایی او و بعد استعداد طبیعی و سپس نبوغ پروش او از کودکی بوده است.

کورش نابغه ای بزرگ، انسانی والامنش، صلح طلب و نیک منش بود. او دوست انسانها و طالب علم و حکمت و راستی بود. کورش عقیده داشت پیروزی بر کشوری این حق را به کشور فاتح نمی دهد تا هر تجاوز و کار غیر انسانی را مرتکب شود. او برای دفاع از کشورش که هر ساله مورد تاخت و تاز بیگانگان قرار می گرفت امپراتوری قدرتمند و انسانی را پایه گذاشت که سابقه نداشت. او در نبردها آتش جنگ را متوجه کشاورزان و افراد عام کشور نمی کرد. او ملتهای مغلوب را شیفته خود کرد به صورتی که اقوام شکست خورده که کورش آنان را از دست پادشاهان خودکامه نجات داده بود وی را خداوندگار می نامیدند. او برترین مرد تاریخ، بزرگترین، بخشنده ترین، پاک دل ترین انسان تا این زمان بود.
 

  ● هرودوت ( ۴۸۴ تا ۴۲۵ پیش از میلاد):

  هیچ پارسی یافت نمی شد که بتواند خود را با کورش مقایسه کند. از اینرو من کتابم را درباره ایران و یونان نوشتم تا کردارهای شگفت انگیز و بزرگ این دو ملت عظیم هیچگاه به فراموشی سپرده نشود. کورش سرداری بزرگ بود. در زمان او ایرانیان از آزادی برخوردار بودند و بر بسیاری از ملتهای دیگر فرمانروایی می نمودند بعلاوه او به همه مللی که زیر فرمانروایی او بودند آزادی می بخشید و همه او را ستایش می نمودند. سربازان او پیوسته برای وی آماده جانفشانی بودند و به خاطر او از هر خطری استقبال می کردند.
 

  ● ویل دورانت :

  کورش از افرادی بوده که برای فرمانروایی آفریده شده بود. به گفته امرسون همه از وجود او شاد بودند. روش او در کشور گشایی حیرت انگیز بود. او با شکست خوردگان با جوانمردی و بزرگواری برخورد می نمود. بهمین دلیل یونانیان که دشمن ایران بودند نتوانستد از آن بگذرند و درباره او داستانهای بیشماری نوشته اند و او را بزرگترین جهان قهرمان پیش از اسکندر می نامند. او کرزوس را پس از شکست از سوختن در میان هیزم های آتش نجات داد و بزرگش داشت و او را مشاور خود ساخت و یهودیان در بند را آزاد نمود. کورش سرداری بود که بیش از هر پادشاه دیگری در آن زمان محبوبیت داشت و پایه های شاهنشاهی اش را بر سخاوت و جوانمردی بنیان گذاشت.
 

  ● ویکتورهوگو:

  هم چنان که کوروش در بابل عمل کرده بود ناپلئون نیز آرزو داشت از سراسر جهان یک تاج و تخت بسازد و از همه مردم گیتی یک ملت پدید آورد.
 

  هارولد لمب (دانشمند امریکایی) :

  در شاهنشاهی ایران باستان که کورش سمبول آنان است آریایی ها در تاجگذاری به پندار نیک گفتار نیک کردار نیک سوگند یاد می کردند که طرفدار ملت و کشورشان باشند و نه خودشان. که این امر در صدها نبرد آنان به وضوح دیده می شود که خود شاهنشاه در راس ارتش به سوی دشمن برای حفظ کیان کشورشان می تاخته است.

  ● پاپ کلمنت پنجم(در وصف کورش بزرگ):

  برای ما همین قدر که تو جانشین عادل هستی کافی است که ترا با نظر احترام بنگریم.
 

  ● پرفسور ایلیف انگلیسی:

  در جهان امروز بارزترین شخصیت جهان باستان کورش شناخته شده است. زیرا نبوغ و عظمت او در بنیانگذاری امپراتوری چندین دهه ای ایران مایه شگفتی است. آزادی به یهودیان و ملتهای منطقه و کشورهای مسخر شده که در گذشته نه تنها وجود نداشت بلکه کاری عجیب به نظر می رسیده است از شگفتی های اوست.
 

  ● دکتر هانری بر( دانشمند فرانسوی) :

  این پادشاه بزرگ یعنی کورش هخامنشی برعکس سلاطین بی رحم و ظالم بابل و آسور بسیار عادل و رحیم و مهربان بود زیرا اخلاق روح ایرانی اساسش تعلیمات زردشت بوده. به همین سبب بود که شاهنشاهان هخامنشی خود را مظهر صفات (خشترا) می شمردند و همه قوا و اقتدار خود را از خدواند دانسته و آنرا برای خیر بشر و آسایش و سعادت جامعه انسان صرف می کردند.

  ژنرال سرپرسی سایکس(ژنرال، نویسنده، و جغرافیدان انگلیسی) (پس از دیدار از آرامگاه کورش بزرگ):

  من خود سه بار این آرامگاه را دیدار کرده ام، و توانسته ام اندک تعمیری نیز در آنجا بکنم، و در هر سه بار این نکته را یاد آورده شده ام که زیارت آرامگاه اصلی کورش، پادشاه بزرگ و شاهنشاه جهان، امتیاز کوچکی نیست و من بسی خوشبخت بوده ام که به چنین افتخاری دست یافته ام. براستی من در گمانم که آیا برای ما مردم آریایی (هند و اروپایی) هیچ بنای دیگری هست که از آرامگاه بنیادگذار دولت پارس و ایران ارجمندتر و مهمتر باشد.

  ● کنت دوگوبینو فرانسوی :

  شاهنشاهی کورش هیچگاه در عالم نظیر نداشت. او به راستی یک مسیح بود زیرا به جرات میتوان گفت که تقدیر او را چنین برای مردمان آفرید تا برتر از همه جهان آن روز خود باشد. نیکلای دمشقی کورش شاهنشاه پارسیان در فلسفه بیش از هر کس دیگر آگاهی داشت. این دانش را نزد مغان زرتشتی آموخته بود.
 

  ● پرفسور کریستن سن( ایران شناس شهیر) :

  شاهنشاه کورش بزرگ نمونه یک پادشاه “جوانمرد” بوده است. این صفت برجسته اخلاقی او در روابط سیاسی اش دیده می شده. در قواینن او احترام به حقوق ملتهای دیگر و فرستادگان کشورهای دیگر وجود داشته است و سر لوحه دولتش بوده. که این قوانین امروز روابط بین الملل نام گرفته است.

  ● آلبر شاندور فرانسوی :

  کورش یکسال پس از فتح بابل برای درگذشت پادشاه بابل عزای ملی اعلام نمود. برای کسی که دشمن خودش بود. او مطابق رسم آزادمنشی اش و برای اینکه ثابت کند که هدف فتح و جنگ و کشتار ندارد و تنها به عنوان پادشاهی که ملتش او را برای صلح پذیرفته اند قدم به بابل گذاشته است و در آنجا تاجگذاری نمود. او آمده بود تا به آنان آزادی اجتماعی و دینی و سیاسی بدهد. در همین حین کتیبه های شاهان همزمان او حاکی از برده داری و تکه تکه کردن انسان های بی گناه و بریدن دست و پای آنان خبر می دهد.

  ● پرفسور گیریشمن :

  کمتر پادشاهی است که پس از خود چنین نام نیکی باقی گذاشته باشد. کورش سرداری بزرگ و نیکوخواه بود. او آنقدر خردمند بود که هر زمانی کشور تازه ای را تسخیر می کرد به آنها آزادی مذهب میداد و فرمانروای جدید را از بین بومیان آن سرزمین انتخاب می نمود. او شهر ها را ویران نمی نمود و قتل عام و کشتار نمی کرد. ایرانیان کورش را پدر و یونانیان که سرزمینشان بوسیله کورش تسخیر شده بود وی را سرور و قانونگذار می نامیدند و یهودیان او را مسیح خداوند می خوانند.

  ● کنت دوگوبینو (مورخ فرانسوی):

  تا کنون هیچ انسانی موفق نشده است اثری را که کوروش در تاریخ جهان باقی گذاشت، در افکار میلیون ها مردم جهان بوجود آورد. من باور دارم که اسکندر و سزار و کورش که سه مرد اول جهان شده اند کورش در صدر آنها قرار دارد. تا کنون کسی در جهان بوجود نیامده است که بتواند با او برابری کند و او همانطور که در کتابهای ما آمده است مسیح خداوند است. قوانینی که او صادر کرد در تاریخ آن زمان که انسانها به راحتی قربانی خدایان می شدند بی سابقه بود.
 

  ● کلمان هوار :

  کوروش بزرگ در سال ۵۵۰ پیش از میلاد بر اریکه پادشاهی ایران نشست. وی با فتوحاتی ناگهانی و شگفت انگیز امپراتوری و شاهنشاهی پهناوری را از خود بر جای گذاشت که تا آن روزگار کسی به جهان ندیده بود. کوروش سرداری بزرگ و سرآمد دنیای آن روزگار بود. او اقوام مختلف را مطیع خود کرد. او اولین دولت مقتدر و منظم را در جهان پایه ریزی کرد. برای احترام به مردمان کشورهای دیگر معابدشان را بازسازی کرد. وی پیرو دین یکتا پرستی مزدیسنا بود. ولی به هیچ عنوان دین خود را بر ملل مغلوب تحمیل ننمود.

  ● اخیلوس (آشیل) شاعر نامدار یونانی (در تراژدی پارسه):

  کورش یک تن فانی سعادتمند بود. او به ملل گوناگون خود آرامش بخشید. خدایان او را دوست داشتند. او دارای عقلی سرشار از بزرگی بود.

  ● بوسویه(سیاستمدار وشاعر فرانسوی)( ۱۷۶۸ ۱۸۴۸ میلادی):

  ایرانیان از دوران حکومت کوروش به بعد عظمت و بزرگواری معنوی خاصی را اساس حکومت خود قرار دادند براستی چیزی عالی تر از آن وحشت فطری نیست که ایشان از دروغ گفتن داشتند و همیشه آن را گناهی شرم آور می دانستند.
 

  ● مولانا ابوالکلام احمد آزاد فیلسوف هندی :

  کوروش همان ذوالقرنین قرآن است. وی پیامبر ایران بود زیرا انسانیت و منش و کردار نیک را به مردمان ایران و جهان هدیه داد. سنگ نگاره او با بالهای کشیده شده به سوی خداوند در پاسارگاد وجود دارد.

  ● دیودوروس سیسولوس (۱۰۰ پس از میلاد):

  کوروش پسر کمبوجیه و ماندان در دلاوری و کارآیی خردمندانه حزم و سایر خصایص نیکو سرآمد روزگار خود بود. در رفتار با دشمنان دارای شجاعتی کم نظیر و در کردار نسبت به زیر دستان به مهر و عطوفت رفتار میکرد. پارسیان او را پدر می خواندند.

 

  ● فرانسوا شاتوبراین نویسنده بزرگ فرانسوی :

 
کوروش بزرگ که تاج پادشاهی ماد و پارس را بر سر نهاده بود بزرگترین امپراتوری دوران کهن را بوجود آورد ولی اداره این امپراتوری را بر اساس حکومت مطلقه قرار نداد،زیرا نیمی از قدرت به شورایی تعلق داشت که قسمتی از مقام سلطنت را تشکیل می داد.از لحاظ عدل و قوانین که او برای حکومت وضع کرد و بعدا قوانین قضایی حکومتی ایران شد ، قوانین بی آلایش بود.

  ● بن مایه ها:

  کوروش کبیر( بنیانگذار شاهنشاهی هخامشیان) اثر هارولد آلبرت لمب با ترجمه دکتر صادق رضازاده شفق به کوشش شرکت مطالعات نشر کتاب پارسه

  تاریخ هردوت اثر جرج راولینسن و با ترجمه وحید مازندرانی به کوشش انتشارات علمی و فرهنگ

  کوروش کبیر تالیف هارولد آلبرت لمب با ترجمه دکتر صادق رضازاده شفق انتشارات پارسه

  دکتر هانری بر دانشمند فرانسوی تمدن ایران باستان

  کورش کبیر آلبر شاندور/محمد قاضی انتشارات زرین

  کورش کبیر مولانا ابوالکلام آزادعلممحمد ابراهیم باستانی پاریزی

  تاریخ ایران/ژنرال سرپرسی سایکس

  ایران از آغاز تا اسلام ~رومن گیرشمن&





ارسال توسط سورنا

بنام خدا


دعای کوروش بزرگ



مردم :

روزی بزرگان ایرانی و مریدان ایرانی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران‌زمین دعای نیک کند و ایشان پس از ایستادن در کنار آتش مقدس این‌گونه دعا کرد: «خداوندا، اهورا‌مزدای بزرگ، آفریننده‌ی این سرزمین بزرگ، سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.»
پس از تمام شدن دعا، شماری در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این‌گونه دعا کردید؟
کوروش پاسخ داد: «چه باید می‌گفتم؟»
یکی گفت: «برای خشکسالی دعا می‌کردید.»
کوروش بزرگ گفت: «برای جلوگیری از خشکسالی انبارهای آذوقه و غلات می‌سازیم.»
دیگری این‌گونه گفت: «برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می‌کردید.»
پاسخ داد: «نیروهای نظامی را قوی می‌کنیم و از مرزها دفاع می‌کنیم.»
گفتند: «برای پیشگیری از سیلهای خروشان دعا می‌کردید.»
کوروش این بار نیز پاسخ داد: «نیرو بسیج می‌کنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می‌سازیم.»
و همین‌گونه پرسیدند و به همین ترتیب پاسخ شنیدند.
تا این که یکی پرسید: «شاها آرمان شما از این گونه دعا چه بود؟!»
و کوروش تبسمی کرد و گفت: «من برای هر پرسش شما پاسخی قانع‌کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به زیان سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر شوم و کاری انجام دهم.؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر کار زشتی از دروغ سرچشمه می‌گیرد.»






تاريخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:دعای کوروش,دعای کوروش بزرگ,دروغ,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا



دگرگونی تخيل در شاهنامه‌نگاری (بايسنقری، طهماسبی و ايلخانی)



آناهید خذیر :

 شاهنامه بایسنقری یکی از نسخه‌های قدیمی و خاص شاهنامه در سطح جهان است که ۲۲ نقاشی مینیاتور به سبک هرات دارد و در سال ۱۴۳۰ (میلادی) به سفارش بایسنقر (نوه تیمور لنگ) تهیه شده ‌است.
شاهنامه بایسنقری از 110 سال پيش در کتابخانه کاخ گلستان نگه‌داری می‌شود. بر پایه ی شواهد موجود، این نسخه از سوی امیرنظام گروسی، رجل نامدار (1371-1237) به این کتابخانه پیشکش شد و در سال 1931 در نمایشگاهی در لندن به نمایش در آمد. این اثر در اسفندماه 1384 پس از ثبت در حافظه ملی برای ثبت در حافظه جهانی به سازمان علمی، فرهنگی ملل متحد (یونسکو) معرفی شد و سرانجام در خرداد ماه سال 1386 در این فهرست به ثبت رسید.

شاهنامه شاه طهماسبی احتمالاً در اواخر عمر شاه اسماعیل یکم و در نیمه اول سده‌ی دهم هجری قمری به کارگاه هنرهای کتابسازی کتابخانه دربار سفارش داده شده است. سفارش دهنده شخص شاه اسماعیل اول بوده که شاهنامه را بسیار گرامی می‌شمرده و نام‌های شاهنامه‌ای بر پسرانش گذاشته است.
جمعی از مهم‌ترین هنرمندان آن زمان که در کتابخانه تبریز گرد آمده بودند، به احتمال زیاد زیر نگاه «سلطان محمد نقاش» کار بر روی این کتاب را آغاز و پس از 20 سال در زمان حکومت شاه طهماسب آن را به سرانجام می‌رسانند. خوشنویسی و کتابت نستعلیق عالی کتاب، کار تنها یک خوشنویس نیست و به همین علت امضای خوشنویس بر آن به چشم نمی‌خورد، همان طور که نقاشی‌های این کتاب نیز کار یک نفر نیست. از نقاشان، کار «سلطان محمد» کاملاً مشخص است و امضای دو نقاش دیگر «میر مصور» و «دوست محمد» بر پای آثارشان به چشم می‌خورد. دیگر نقاشان نیز احتمالاً «میر علی»، «سید علی»، «مظفر علی»، «میرزا علی»، «عبدالصمد» و «شیخ محمد» بوده‌اند.
در نیمه دوم سده‌ی دهم، این شاهنامه به عنوان هدیه‌ای رسمی برای سلطان به عثمانی فرستاده می‌شود و پیدا نیست که بعدها چگونه از قسطنطنیه خارج و در مجموعه «بارون ادموند دور تچیلد» قرار می‌گیرد. در 1959 آمریکایی پولداری به نام «آرتور هوتن» این شاهنامه را می‌خرد و شهرت و همچنین پاره پاره شدن این اثر نفیس آغاز می‌شود. «هوتن» یک بار 78 صفحه نقاشی شده از کتاب را جدا و به موزه «متروپولیتن» می‌بخشد؛ 7 نقاشی را در حراج «کریستیز»، 41 نقاشی را در گالری «آگنیو» و 14 نقاشی را در اکتبر 1988 در همان حراجی «کریستیز» به فروش می‌رساند.
باقی‌مانده این شاهنامه، شامل 118 نقاشی از کل 258 نقاشی، 708 صفحه خوشنویسی شده، همراه با جلد سوخت طلایی و معرق آن در سال 1373 با اثری از «ویلم دکونینگ» نقاش هلندی الاصل که در اختیار موزه هنرهای معاصر تهران بود معاوضه و به ایران بازگردانده می‌شود.
در نگاره‌های ایرانی به ویژه دو شاهنامه بایسنقری و طهماسبی توجه به عالم خیال و مثال به صورت جدی نمود می‌یابد؛ توجهی که به پیوند بین بهشت آسمانی و زمین بهشتی مجال نمایش داده و هنرمند را برای دست یافتن به این گوهر ثابت یا جوهره مثالی تربیت کرده است.
بر تخت نشستن کیومرث در شاهنامه بزرگ ایلخانی نشان می‌دهد نگاره از سه عنصر، انسان(کیومرث و درباریان)، طبیعت (آسمان، زمین، گل‌ها و چشمه) و حیوان(پلنگ‌های آرمیده)، به علاوه نقش روایت متخیلانه که جزو تفکیک ناپذیر نگاره به‌شمار می‌آید تشکیل شده است. کیومرث نخستین پادشاه اساطیری در قلب نگاره بین درباریان و افراد حاضر در یک ترکیب نیم دایره‌ای قرار گرفته‌اند.
بر تخت نشستن کیکاووس در شاهنامه بایسنقری نیز نشان می‌دهد که تصویر از سه مضمون اصلی انسان و طبیعت و نقش کلیدی عالم خیال(عنصر اصلی نگاره) در قالب تخیل روایتگر تشکیل شده است.
شاهنامه‌ی بزرگ ایلخانی، نقطه اوج و درخشش نگارگری عهد ایلخانی متعلق به مکتب تبریز اول در زمان حکومت ابوسعید واپسین حاکم مغول است که بیشتر با توجه به تأثیرپذیری هنری از چین در کلیت تصویر، همچنین آموزه‌های بین‌النهرینی، در نحوه ترسیم صورت و اندام و تأثیرات بیزانسی و هلنی در فرم چین و شکن‌دار لباس‌ها شکل گرفته است. شاهنامه‌ی بزرگ ایلخانی، بیشتر، داستان‌های حماسی و مبارزات تن به تن با جانوران شگفت‌انگیز و مجالس سوگواری را شامل می‌شود.
شاهنامه‌ی بایسنقری، به اوایل قرن هشتم، مکتب هرات و زمان حکومت بایسنقر میرزا ـ شاهزاده تیموری ـ تعلق دارد. مکتب هرات یکی از مکاتبی است که سبک خاص ایرانی در آن به وضوح دیده می‌شود و در نگاره‌های شاهنامه بایسنقری به انعکاس سبک زیبای درباری، ترکیب‌بندی‌های مستحکم و هویت ویژه ایرانی در ترکیب‌بندی می‌پردازد.
وجود هستی‌‌شناسانه آیین و تأثیر آن بر نمایش‌های شرقی، از رئالیسم تا جریان سیال ذهن، انتخابات و مبارزات انتخاباتی، از رسانه تا مخاطب، بررسی عوامل فردی و اجتماعی موثر بر گرایش دانش‌آموزان به فعالیت‌های فرهنگی و هنری، ساماندهی الگوی گردشگری در استان مازندران و باستان‌گرایی یا شیوه علمی از دیگر مطالب این ماهنامه تخصصی است.





ارسال توسط سورنا

بنام خدا


داستان‌های ادبی کلاسیک: مرزبان نامه 2
داستان خسرو انوشيروان با خر آسيابان



سورنا لطفی‌نیا :
آورده‌اند كه، خسرو انوشيروان، به شوند(:سبب) مردم‌داری و دادگستری، كه در سرشت او بود، برای آنكه روزگار مردم خوب بگذرد و كسی بر ديگری ستم نكند هركاری انجام می داد. او می دانست كه اگر ستم ديدگان، خودشان نتوانند داد خود را بستانند، ديگران اين كار را به خوبی برای آنها انجام نمی دهند و در دادخواهی آنها كوتاهی می شود. بنابراين، دستور داد تا رسنی(بندی) از ابريشم بتافتند و زنگهايی به آن آويختند، و آن را به نزديک اتاق او بستند، تا هر ستمديده‌ايی كه جويای دادخواهی است، آن رسن را كشيده و زنگها را بزند تا خسرو خود به كارش رسيدگی كند.روزی كه پيرامون كاخ از مردم تهی شده بود، خری از آنجا گذشت. خر كه به شوند ناتوانی و لاغری، خارش در پوستش افتاده بود، برای خاراندن خود، بدنش را به ديوارهای كاخ می ماليد كه به رسن خورد و زنگها را زد.انوشيروان كه هميشه در انديشه‌ی مردم بود، برای دادخواهی از جای برخواست و به ايوان كاخ رفت. هنگامی كه نگاه كرد، آن خر را ديد. پرسيد صاحب اين خر‏ٌٌُِ‏ چه كسی است؟ گفتند كه خر آسيابان است كه پير و لاغر شده و از كار افتاده و از بار كشيدن فرو مانده، و آسيابان از آن دست كشيده، و او را از خانه رانده است.پس خسرو دستور داد تا آسيابان، خر را به خانه برده ومانند هميشه به او آب و علف بدهد وتا هنگام مرگ او را نرنجاند و به كار نگيرد. سپس دستور داد تا در شهر آواز دهند كه: «هر كس چارپايی را در جوانی دركار داشته است، بايد او را در هنگام پيری از خانه نراند و نكشد.»

«مرزبان نامه» نوشته‌ايست پندآموز، دربرگيرنده‌ی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسال‌های پايانی سده‌ی چهارم هجری مهی(:قمری) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سال‌های نخست سده‌ی هفتم مهی، تصحيح كرده است.  






ارسال توسط سورنا

بنام خدا

مزار شمس گلباران می شود

مزار شمس گلباران مي‌شود


همايش "مولانا در آيينه شمس" روز پنجشنبه با حضور مهمانان داخلی و خارجی در خوی برگزار می شود.


میهمانان همایش «مولانا در آینه شمس» از روز چهارشنبه 13 مهرماه وارد خوی می‌شوند و این همایش فردا با گلباران مزار شمس به طور رسمی آغاز می‌شود.

 دبیر اجرایی همایش «
مولانا در آینه شمس» گفت: این همایش روز پنجشنبه 14 در شهر خوی آغاز می‌شود که سرآغاز آن گلباران مزار شمس تبریزی از ساعت 9 صبح خواهد بود.

علی محبوبی،افزود: در ادامه همایش تخصصی «
مولانا در آینه شمس» آغاز می‌شود که تعدادی از مولاناپژوهان از جمله کریم‌ زمانی، غلامحسین ابراهیمی دینانی، توفیق سبحانی، مشهور و محمدجواد ادبی و ... سخنرانی‌های علمی خود را ارائه می‌کنند .

" همچنین چند مقام مسئول چون استاندار آذربایجان غربی، استاندار قونیه، محسنی، رئیس دانشگاه آزاد واحد خوی، مسئولانی از شهر نیشابور و ... به ایراد سخن خواهند پرداخت."

دبیر اجرایی همایش «
مولانا در آینه شمس» به اجرای تصنیف توسط علی جهاندار اشاره کرده و گفت: عصر فردا هم مراسم اهدای کلید طلایی شهر خوی به شهرداران نیشابور و قونیه و اجرای موسیقی گروه استاد ذوالفنون را خواهیم داشت.

محبوبی اشاره کرد: از ظهر امروز چهارشنبه 13 مهرماه میهمانان همایش از شهرهای تهران و نیشابور و کشور ترکیه وارد خوی می‌شوند.

رایزن فرهنگی ترکیه در ایران، شهردار قونیه، رئیس بارگاه
مولانا، رئیس و معاون دانشگاه سلجوق و والی قونیه، علی عسگری معاون سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی، سیدطه مرقاتی، نایب رییس بنیاد شمس و مولانا، موید حسینی‌صدر نماینده مجلس و عضو بنیاد شمس و مولانا، محمدجواد ادبی رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، شهردار نیشابور، رییس شورای شهر نیشابور، رییس دانشگاه آزاد نیشابور و تعدادی از اعضای هیئت علمی این دانشگاه، از جمله میهمانان همایش هستند.

منبع: مهر





تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:شمس,مولانا,موسیقی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم...
 
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...

از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».

من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »

او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
 
وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر میگشت و دستم را می گرفت و میفشرد و من آرام می شدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند...

ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند میزند و می گوید :  پا بزن...

 

 

سخن روز : ضعیف‌الاراده کسی است که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود. ادگار‌ آلن‌پو





تاريخ : چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:دوچرخ,دوچرخه,چرخ,چرخه,ادگار آلن پو,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

این نیز بگذرد
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان گرمابه در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن گرمابه مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد
دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل گرمابه رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من ،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی پس از وصیت، پادشاه مرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:خدا را سپاس که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ گوری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد




تاريخ : یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:حمامی,هیزم,تیمچه,پاساژ,این نیز بگذرد,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد درست وقتي دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون نااميدي و تاريكي بکشند 

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ايستاد ...

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستي !

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتي كه تنها هستي تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...

چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترينش را به تو ارزاني مي دارد ...

 

 

 

سخن روز :  مراقب دل ها باشيم ، وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم  ، پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم  ، وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم  ، و همچنان تنها می مانیم ، هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند...ژان پل سارتر



تاريخ : یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:دوست,پیرمرد,ژان پل سارتر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او می‌گفتند که احساساتش مناسب موقعیت‌ها نیستند.

برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمی‌کرد.

مادرش در مقام توصیه به او می‌گفت: روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.

یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی می‌کرد، به تندی به او پرخاش کرد : نخند. مگر نمی‌دانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.

در این مواقع و در بسیاری از موقعیت‌های دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت می‌کردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش می‌کردند.

هر بار این اتفاق می‌افتاد، امیلی گیج و سردرگم می‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست به احساساتش اعتماد کند این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد.

برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی می‌کرد و اگر کسی از او چیزی می‌پرسید، جوابی برای گفتن نداشت. می‌گفت: نمی‌دانم ... و بعد از دوستانش در این‌باره نظرخواهی می‌کرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را می‌آموخت. باید یاد می‌گرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.

در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام مدت کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون می‌خواست که این سرگرمی را حرفه‌ی خود کند.

اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایه‌گذاری می‌کرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسک‌ها به فروش بروند.

وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشته‌ی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.

بعد از اینکه مفصل درباره‌ی برنامه‌اش با او صحبت کردم، از او پرسیدم : بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجه‌ای که به دست می‌آید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب می‌کنی؟

امیلی بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: بله، عروسک تولید می‌کنم و آن را می‌فروشم.

به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: این روشن‌ترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیده‌ام.

خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.

وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمی‌کند، جواب داد: من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه می‌کنند انجام می‌دهم. سکوت برقرار شد...

به او گفتم: مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟

امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.

دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیه‌ی من عمل کند. کسب‌وکارش به مراتب بیش از آنچه فکر می‌کرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند...

برگرفته از كتاب:
كارتر- اسكات، شری؛ اگر زندگی بازی است اين قوانينش است؛ برگردان مريم بيات و مهدی قراچه‌داغی؛ نشر البرز   


سخن روز :  اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید،در هر دو صورت درست فکر کرده اید.آنتونی رابینز



تاريخ : یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:آنتونی رابینز,مهدی قراچه داغی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

بازرگانی پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.

پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.

مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد...

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود...

خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد!

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد!!!

مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...!

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

از کتاب کیمیاگر - پائولو کوییلو

 

 

سخن روز : مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست...





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

کارل گوستاو یونگ (روانشناس شهير سوئيسي و از شاگردان معروف فرويد كه در بحث ناخودآگاه جمعي از هم جدا شدند) می گوید که انسان ها بر دو نوع اخلاق رفتار می کنند: اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.

اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که مي‌گوید در مهمانی‌ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی مي‌شوی، خوددار باش و فریاد نزن، وقتی دخترعمویت بچه دار مي‌شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج مي‌کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمي‌آید، این را مستقیم بهش حالی نکن، برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را، عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان،  لباسی را که دوست داری نپوش، اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...

اما اخلاق اربابی، کاملا متفاوت است. افرادی که  به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم‌هایی هستند که به  بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق و تنبیه اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف مي‌کنند.

البته وجدان شخصی این افراد، مستقل، بالغ، صادق و سالم است، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست، صریح و بی پرده است و با هیچکس، حتی خودش تعارف ندارد.

بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.

برای توده‌هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم  است.

یونگ مي‌گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس مي‌دهند. آنها به رضایت درونی مي‌رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی  مي‌مانند...

 

 

 

سخن روز :  آنکه خود را به امور کوچک سرگرم می‌کند چه بسا که توانای کاهای بزرگ را ندارد.لاروشفوکو



تاريخ : شنبه 9 مهر 1390برچسب:لاروشفوکو,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

پنجم مهرماه
سالروز درگذشت وحشی‌بافقی شاعر سده‌ي دهم
   
 
نگار پاکدل :

دایرةالمعارف شعر به زبان انگلیسی، سالروز درگذشت وحشی بافقی شاعر ایرانی را برابر با پنجم مهر ماه سال 961 خورشیدی ذکر کرده است.
مولانا شمس‌الدین یا کمال‌الدین محمد وحشی‌بافقی در نیمه اول سده‌ي دهم درشهر بافق (که بر سر راه یزد و کرمان واقع است)، چشم به جهان گشود و چون بافق را گاهی از توابع کرمان و گاه از توابع یزد به حساب می آورند، وحشی را گاهی یزدی و گاهی کرمانی گفته اند.
او شاعری را تنها برای بیان اندیشه ها و احساسات خود به کار می گرفت و نه برای کسب مال و زراندوزی.
وی دوره شکوفاییش در شاعری را در یزد گذراند و برای به دست آوردن روزی خود، تنها رجال و بزرگان یزد و کرمان را مدح کرد.
وی در جواني‌  از دانشمندان‌ و سخنگويان‌  شهر یزد علم آموخت و پس‌ از چند سال‌ به‌ كاشان‌ رفت و شغل‌ مكتب‌ داري‌ را برگزيد. وحشی  پس‌ از روزگاري‌ اقامت‌ در كاشان‌ و سفر به‌ بندر هرمز و هندوستان‌، در نیمه عمر به‌ يزد بازگشت‌ و تا پايان‌ عمر در اين‌ شهر زندگي‌ كرد وبه شعر و مدح پادشاهان آن شهر مشغول بود تا اینکه  در گذشت، دوران زندگی او با پادشاهی تهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم ‌زمان بود.
آثار وحشی بافقی عبارت اند از:
ــ" کلیات وحشی "
ــ " ناظر و منظور" مثنوی به اقتباس از خسرو و شیرین نظامی
ــ " فرهاد و شیرین " مثنوی به اقتباس از خسرو و شیرین نظامی که از شاهکارهای ادب دراماتیک پارسی است.
ــ " خلد برین " مثنوی معروف دیگری که وحشی به پیروی از نظامی سروده است و بر وزن مخزن‌الاسرار و مرتب بهشت روضه.
باید یادآور شد، مثنوی‌های کوتاهی از وحشی در مدح و هجو و نظایر آنها بازمانده که اهمیت منظومه‌های یادشده را ندارد.
غزل های او سرآمد اشعارش است و از نظر ارزش و مقام، جزو رتبه های اول شعر غنایی پارسی است، در بیشترآنها، احساسات و عواطف شدید و درد و رنج درونی شاعر با زبانی ساده و روان و دلپذیر بیان شده است،
مثنوی های وحشی بیشتر به استقبال و در مقام جوابگویی به نظامی سروده شده است.
اين‌ شاعر بزرگ‌ روزگار خود را با اندوه‌ و سختي‌ و تنگدستي‌ و تنهایي‌ گذراند و دراشعار زيبا و دلكش‌ او سوز و گداز اين‌ سالهاي‌ تنهايي‌ كاملا پيداست، وي‌ غزل‌ سراي‌ بزرگي‌ بود و در غزليات‌ خود از عشقهاي‌ نافرجام‌ ،زندگي‌ سخت‌ و مشكلات‌ خود ياد كرده‌ است‌. علاوه‌ بر اين‌ وحشي‌ رباعيات‌ ، ترجيع‌ بند، تركيب‌ بند و مثنوي‌هاي‌ زيبايي‌ از خود به‌ يادگار گذاشته‌ كه ‌مهارت او را بر شعر و ادبيات‌ فارسي‌ نشان‌ مي‌دهد.
وحشی شاعری بلند همت، حساس، وارسته و گوشه گیر بود
بافقی بی شک یکی از شاعران نام آور دوره صفوی است که اهمیت او در سبک خاص بیان اوست، مضمون ها و ظرایف شاعرانه و بیان احساسات و عواطف و نازک خیالهای او آن‌چنان با زبانی ساده و روان بیان شده که گاه آنها را با زبان گفتگو بیان می کند و گاهی چنان است که گویی حرف های روزمره اش را می زند و همین به شاعری او ارزش و اعتبار فراوان می دهد،او زبانی ساده و پر از صداقت را بر می گزیند و همین دلیلی است که در دوره خود به عنوان تواناترین شاعر به شمار مي‌رود، در اشعار وی، واژه های مشکل و ترکیب های عربی بسیار کم دیده می شود‏، اما به جای آن از واژه ها و ترکیب های رایج زمان خود بسیار استفاده کرده است.
استاد محمد کریم پیرنیا از استادان برجسته معماری سنتی ایران زمانی که درباره جابجايي خانه پدری اش صحبت می کند به قبر وحشی بافقی در يزد اشاره می کند و می نویسد: «خانه جديدمان در نزدیکی قبر وحشی بافقی که بنایی بسیار زیبا بود كه آن را تخريب كرده و اداره دارایی را ساختند، سنگ قبر، گمان مي‌رود هنوز در همان مکان به گونه اي پنهان نگهداری می شود، اين بنا مانند مقبره حافظ بود اما به سبك ایرانی تر.»
 وصیت نامه وحشی بافقی که منتسب شده به اصغر وفادار را می خوانیم:  
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت





تاريخ : شنبه 9 مهر 1390برچسب:وحشی بافقی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

درس عبرتی از چنگیزخان  !!!!

 



 

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و
چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که
می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.

اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و

 روی یکی از بال هایش حک کنند:


یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.


و بر بال دیگرش نوشتند:


هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.





تاريخ : شنبه 9 مهر 1390برچسب:چنگیز خان مغول,مغول,چنگیز خان,چنگیز,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 عشق واقعی مارمولک

 

 شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟
 مارمولک ۴ سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
 مرد شدیدا منقلب شد.
 چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر تلاش کنیم!!!!!!!!!





تاريخ : پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:مارمولک,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی