بنام خدا
|
||
|
||
|
||
سورنا لطفی نیا : | ||
آوردهاند كه ماری پير شد و توان شكار كردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگين شد، كه بدون توان شكار كردن، چگونه می تواند زندگی كنم؟ با آنكه می ديد كه جوانی را نمی توان بهدست آورد، اما آرزو می كرد كه ای كاش همين پيری نيز ماندنی بود. پس به كنار چشمهای كه در آن قورباغههای بسياری زندگی می كردند و يک سلطان كامكار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوهزدگان نشان داد. قورباغهای از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسيد! مار گفت: «چرا اندوهگين نباشم كه زندهبودن من در شكار كردن قورباغه بود، اما امروز به يک بيماری دچار شدهام كه اگرهم قورباغهای شكار كنم، نمی توانم آن را نگهداشته و بخورم.»
قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژدهی اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماری شدهايی؟ مار گفت، روزی می خواستم كه يک قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانهی زاهدی انداخت. من او را تا خانهی زاهد دنبال كردم، خانه تاريک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچک شوم، به گونهای كه سلطان قورباغهها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغهای را نداشته باشم. سلطان قورباغهها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند می پنداشت و بر ديگران فخر می فروخت. پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نيرويی نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری كنم.» سلطان گفت: «درست می گويی، هر روز دو قورباغه برايت آماده می كنم كه بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می خورد و چون در اين كاری كه انجام می داد سودی می شناخت، آن را شوند خواری خود نمی پنداشت. |
||
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب