به نام خدا
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
)) خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ((
خدا پذیرفت و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین خوراکی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیرزن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرمرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.
پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
)) خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟((
خدا پاسخ داد :
)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ((
|
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"
به نام خدا
هر محرم که فرا میرسد
از روز نخست تا عاشورا
روزها کند میگذرند و عطشناک
و من ...
نگران که مباد امروز با آنان باشم که امام حق را
به شمشیر باطل و قساوت سر بریدند
بیمی گنگ که
مرز حق و باطل چه باریک است
مبادا پوستین حق بر باطل پوشانده باشم؛
و به این امید واهی که در خیل حقمدارانم ...
اما روز حساب دریابم که
آمدن محرم فرصتی است دوباره تا از خویشتن خویش بازخواست کنم
به نام خدا
آیا تا بحال کنجکاو شده اید این اعداد و ارقامی که ته ظرف های پلاستیکی حک شده چه هستند؟ اگر دقت کرده باشید وسط آرم بازیافت معمولا حروف یا اعداد و گاهی هر دو نوشته شده. اگر هم ندیده اید نگران نباشید، متاسفانه هر لحظه ای که اراده کنید دور و برتان آنقدر ظرف پلاستیکی زیاد است که کافی است دستتان را دراز کنید تا یکیشان را بردارید. اما داستان این اعداد: پلاستیک ها با توجه به نوعشان به 7 گروه تقسیم بندی می شوند. با این شناخت پلاستیک های قابل بازیافت، خطرناک ، کم خطر و ... قابل شناسایی خواهند بود. شماره 1: PETE یا PET که همان بطری های آب معدنی است که نسبتا بی خطرند اما بدلیل متخلخل بودن آن امکان نفوذ باکتری ها به درون بطری وجود دارد پس متاسفم که بگویم بهتر است آنها را استفاده مجدد نکنید.به زباله های خشک بسپاریدشان. شماره2: HDPE یا پلی اتیلن متراکم. پلاستیک بی خطری است. کدر رنگ است . ظروف مایع ظرفشویی و دیگر مواد شستشو از این قبیل پلاستیک ها هستند و برای بازیافت ظروف مناسبی هستند. شماره3: PVC که معمولا لوله ها از این جنس اند و همچنین مواد اولیه پلاستیک هایی که روی ظروف غذا می کشند و بطری های روغن مایع. این گونه از پلاستیک به هیچ وجه نباید نزدیک حرارت در هنگام پخت غذا شوند چراکه گرما باعث آزاد شدن مواد شیمیایی درون PVC شده و به درون مواد غذایی در حال پخت نفوذ می کند که باعث اختلالات هورمونی می شوند پس تا جایی که می توانید از استفاده ی ظروف با این جنس خودداری کنید . هرگز مواد را با پلاستیک رویش در مایکروویو نگذارید . راستی این PVC ها بد قلقند و به راحتی بازیافت نمی شوند. شماره 4: LDPE یا پلی اتیلن با تراکم کم. همان کیسه های نایلونی خرید . این کیسه ها بی خطرند اما متاسفانه و متاسفانه معمولا غیر قابل بازیافت. شماره 5: PP یا پلی پروپیلن . ظرف ماست و ظروف مشابه که دهانه گشادی دارند. همچنین نی نوشیدنی ها . بی خطرند و به راحتی بازیافت می شوند. شماره 6:PS یا پلی استیرن ها. همان ظروف یکبار مصرف . در این ظروف مواد سمی بالقوه وجود دارد بویژه هنگام گرم شدن . تا جایی که می شود از این ظروف استفاده نکنید. بیشتر مواقع غیر قابل بازیافتند. شماره 7: همان گزینه معروف سایر موارد. از کیس کامپیوتر و iPod گرفته تا ظروف غذا. استفاده از این جنس پلاستیک بویژه برای غذا همیشه آخرین گزینه تان باشد و این شماره 7 هم معمولا غیر قابل بازیافت است. نمی دانم توجه کردید یا نه اما بدترین ها همان کیسه نایلونی خرید و ظروف یکبارمصرف بودند که هم سمی اند و هم بازیافتشان سخت است. اما این بدترین ها بدبختانه در شمار بیشترین ها هم هستند.
|
|
|
|
به نام خدا
ضرب المثل های ايرانی/ کار بوزينه نيست نجاری
روزی بود و روزگاری بود . تعدادی کارگر با چوب در میان جنگل عبادتگاهی می ساختند . یکی تنه درخت می آورد . یکی تنه درخت را از وسط می برید و الوار درست می کرد . یکی الوار را به دوش می گرفت و به جایی که قرار بود آن عبادتگاه ساخته شود می بُرد . یک نفر هم که سرپرست همه نجارها بود ، الوارها را می گرفت و عبادتگاه را می ساخت . میمونهایی که در آن جنگل زندگی می کردند ، از لا به لای درختها به کار نجارها و رفت و آمد آنها نظاره می کردند .
یک روز وقتی ظهر شد ، نجارها طبق معمول دست از کار کشیدند تا کمی استراحت کنند و ناهار بخورند . جایی که عبادتگاه را می ساختند درخت نداشت ، به همین دلیل گرم و آفتابی بود . آنها وسط جنگل رفتند و زیر سایه درختهای جنگل نشستند و غذا خوردند و استراحت کردند . میمونها که فکر می کردند با چند روز نگاه کردن به کار نجارها ، همه چیز را یاد گرفته اند ، از فرصت استفاده کردند و به طرف محل کار کارگرها رفتند . یکی از میمونها تنه درختی را کشان کشان به طرف عبادتگاه برد ، یکی دیگر به بالای عبادتگاه نیمه تمام رفت و چکش و میخ به دست گرفت تا نجاری کند . یک میمون بد شانس هم تصمیم گرفت الوار درست کند .
اما نجاری که تنه درخت را می برید و الوار درست می کرد ، تنه درخت را تا نصفه بریده بود . او برای اینکه ارّه اش به راحتی بقیه تنه درخت را ببرد ، تکه چوبی وسط بریدگی تنه درخت گذاشته بود . میمون بدون توجه به وضعیت تنه نیم بریده درخت ، اره را برداشت و مشغول اره کردن بقیه آن شد .
میمون از صدای خر خر اره خوشش آمد . به کار خود ادامه داد . احساس می کرد که کارش به خوبی پیش می رود. خیلی خوشحال شد و به کارش ادامه داد ، اما ناگهان اره وسط بریدگی گیر کرد و تکان نخورد . اگر نجار اصلی بود ، می دانست که چه باید بکند . تکه چوبی را که وسط چوب گذاشته بود ، جلوتر می برد تا اره آزاد شود و به کارش ادامه دهد . میمون از این موضوع خبر نداشت . لذا به اره فشار آورد . روی چوب پرید و ورجه ورجه کرد . از تنه درخت آویزان شد و سعی کرد به هر ترتیبی كه شده اره را آزاد کند و کارش را ادامه دهد . میمونهای دیگر که وضع دوستشان را دیدند ، به کمکش آمدند. همه میمونها روی تنه درخت بالا و پایین می پریدند . او هم به اره چسبیده بود تا به هر ترتیب شده ، آن را از شکاف درخت درآورد. ناگهان چوبی که نجار اصلی وسط شکاف درخت گذاشته بود ، در آمد و دو قسمت تنه درخت به هم چسبید . میمون بیچاره وسط دو قسمت تنه درخت گیر كرد . میمونها با دیدن این حادثه ترسیدند و فرار کردند و لا به لای درختها پنهان شدند . میمونی که وسط شکاف گیر افتاده بود ، حال و روز بدی داشت. نمی توانست تکان بخورد و هرچه بیشتر تلاش می کرد ، بیشتر آسیب می دید . ساعتی گذشت و کارگرها به سر کار خود بازگشتند و آن صحنه دلخراش را دیدند. دو سه نفر یک طرف تنه درخت بریده شده را گرفتند و چند نفر دیگر هم سمت دیگر آن را ، جسد میمون بیچاره را از وسط درخت درآوردند .
یکی گفت : " بیچاره می خواسته نجاری کند. " اما یکی دیگر از نجارها گفت : " ولی ندانسته خلق را تقلیدشان بر باد داد و نجاری کار میمون ها نیست . "
از آن به بعد ، وقتی کسی در کاری دخالت می کند که توان و تخصص آن را ندارد ، برای آگاه کردنش می گویند : " کار بوزینه نیست نجاری ".
به نام خدا
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 29 آبان ماه
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 27 آبان ماه
به نام خدا
روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: ای شیخ آمدهام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی
شیخ گفت : باز گرد تا فردا
آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: ای شیخ آن چه وعده کردهی بگوی.
شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت: زینهار تا سر این حقّه باز نکنی.
مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سِر است؟
هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟!
شیخ گفت : ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت ؟!
مرد نادم و پشیمان زاریکنان محضر شیخ ترک گفت و گوشهی عزلت اختیار کرد و سه اربعین
صیام داشت و صلوه گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت.
شیخ او را باز نشناخت و حقّهی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود و مرد به خلوتگاه خویش بازگشت و حقّه کناری هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شیخ به تمامی به جای آورد و صبح حقّه در دست به نزد شیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: آنچه گفتی کردم حال آنچه وعده دادی گوی.
شیخ فرمود: حقّه گشودی؟!
مرد خاطر خجسته بود و گفت:نی نی !
شیخ ابرو در هم کشید و تغیر فرمود: تو را حقّهیی دادم برگشودنش اهتمام نورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه میگشودی که همانا سری از اسرار حق در آن نهان کرده بودم !!!
مرد صیحهیی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابهیی باز یافت.
مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن جنوناش میرفت که معروفهیی زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست از آن حوالی میگذشت ، شیون مرد بشنید به خرابه شد و مرد نگون بخت را دید در نزع.
حال پرسید و مرد ماجرا باز گفت :
روسپی را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستی از سر پرید و هوش بهجا آمد و به استمالتاش برخاست و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دوران ابوسعید ابوالخیر است که شیوخ برخاک مینشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند.
مردِ سادهدل گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است.
روسپی در دل به سادهگی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخ خوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام همنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز میشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمیسپرد.
مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای او هم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید در خرابات مغان نور خدا میبیند»
خاموش شد و گوش به زن سپرد و با هم به خانهی او شدند و شراب سرخ و طعام بریان خوردند و
رامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنین بود و آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد.
شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون کَرتهای پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندرباب نگشودن حقّه.
مرد حقّه بر دست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل روسپی رفت و ماجرا باز گفت.
زن بدکاره گفت: امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوار کرده شیخ مزور به حقّهی تزویرش میسپاریم.
چنان کردند و چون صبح شد زن حقّهی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد همی داد و گفت: آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی.
مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد و دست شیخ را ببوسید و حقّه به او سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم ، تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهی جنب منزل گرفت.
مرا سودای سِر موش در سَرافتاد و در پیاش نهادم که به سوراخی شد در خرابه.
چوبی به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخ فراخیدم و به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است.
آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و
کرامات به چون تو بزرگی سپارم...
شیخ فرمود: خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر
میشود و سيم ...!!!
صبح که از خانهی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّهیی گشاده در کنارش یافت شده.
مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند...
سخن روز : ماهی اگر دهانش را بسته نگه دارد، گرفتار نمی شود. شیخ بهایی
محوطه باستانی مفیدی که دارای 58 سنگ نگاره بود و بر اساس مطالعات باستان شناسان 10 تا 12 هزار سال قدمت تاریخی داشت چند روز پیش توسط حفاران غیرمجاز به بهانه یافتن گنج یا کشف معدن تخریب شد.
به نام خدا
دکتر علی شریعتی
فقر
میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و خوراکنیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک خودرو به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ........
فقر ، شب را " بی خوراک " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ..
به نام خدا
معرفی
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.
پس از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه پوزش خواست
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود ،پوزش خواست و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در پاسخ گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 24 آبان ماه
به نام خدا
با حرکت کاروان نمادین علی بن موسی الرضا
|
زنگ شتران کاروان امام رضا (ع) باردیگر در ابرکوه پیچید |
همزمان با سالروز ورود امام رضا (ع) به ابرکوه، بار دیگر این شهر حال و هوای عرفانی به خود گرفت و کاروان نمادین امام رضا (ع) در ابرکوه به حرکت درآمد. |
به گزارش میراث آریا(chtn)، به نقل از روابط عمومی اداره کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان یزد، مسوول میراث فرهنگی شهر ابرکوه در این باره گفت: با پیگیریهای انجمن حامیان میراث فرهنگی این شهر، با بررسی خط سیرهجرت تاریخی امام رضا(ع) از مدینه به مرو، با توجه به اینکه روز ۱۷ آبان ماه سال ۱۹۵ خورشیدی برابر با هشتم ربیع الاخر سال ۲۰۱ هجری قمری همزمان با ورود حضرت (ع) به ابرکوه است کاروان نمادین حضرت امام رضا (ع) در این شهر به حرکت درآمد. |
به نام خدا
گنجشکی با شتاب و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدهم : هر آنچه از من بر می آمد!...
سخن روز :دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست...
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 20 آبان ماه
به نام خدا
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خبرنگار امرداد - آفتاب یزدانی : |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
تیمور میرزا که در سنگنگارهاش به شیری که رامَش شده، مینازد، چندگاهی است که با گاوها و مرغ و خروسها همدم شده است. این روزها هرکه به دیدار این سنگنگاره در روستای آبگینه در نزدیکی کازرون برود، حتا اگر بخواهد به یک سنگنگاره چشم بدوزد و تلاش کند که غرشهای شیر ایرانی به تاریخ پیوسته را مجسم کند، نخواهد توانست، که به مامای گاوها و قدقد مرغها، هر شیری، موش میشود، حتا اگر آن شیر، شیر تیمورمیرزا، حاکم قاجاری کازرون باشد. چندی است که یک گاوداری، در کنار سنگنگارهی تیمورمیرزا که از قضای روزگار در سیاههی آثار ملی هم ثبت شده، جا خوش کرده است و گلایهها و اعتراضهای دوستداران میراثفرهنگی، راه به جایی نبرده است. بنابر تابلویی که در کنار این سنگنگاره است، نقشبرجستهی تیمور به شمارهی ١٩٣١٦ در سیاههی یادمانهای ملی ایران جای گرفته و تحت حفاظت اداره کل میراث فرهنگی استان فارس است.
|