بنام خدا
|
||
|
||
سورنا لطفی نیا : | ||
|
موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی» کلاغ، سنگپشت و آهویی دوست شدهبود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش میگذراند. روزی زاغ و موش و سنگپشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آنها باری آهو نگران شدند. موش و سنگپشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگپشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چارهای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با اینهمه چالاکی، چگونه در دام افتادهایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه میتوان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگپشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به اینجا برای من دردآورتر از این دامیاست که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی میرود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگپشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته میشوند و زندگانیای که در نبود دوستان سپری شود چه مزهای دارد؟» سنگپشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.
آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگپشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشهی چارهای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آنگونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ میخواهد تو را بخورد. بیگمان او توبرهای را که سنگپشت در آن است رها کرده و به سوی تو میآید. در آن هنگام تو لنگلنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگپشت میپردازم.
آنها این نیرنگ را بهکار بستند و توانستند که سنگپشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگپشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.