به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت...

((مردم)) زیرلب بهش میگفتن فاحشه!

اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود...!
 

پسری 23 ساله رو ((مردم)) "تنبل چاقالو" صداش میکردن...

اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره...!
 

((مردم)) زنی 40 ساله رو "سنگدل" خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه ،

اما هیچ کس نمیدونست زن بیوه ست ، و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه!


مردی 57 ساله رو ((مردم)) "بی ریخت" صدا میکردن ،

اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده !

و هرروز مردم و من و تو به اشتباه قضاوت می کنیم...!

موافقین؟!!

 

 

سخن روز : هر كس می تواند خودكشی كند، اما هر فردی لياقت ندارد زندگی كند!! مثل یونانی





تاريخ : چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:اشتباه,داوری,داوری اشتباه,قضاوت,قضاوت اشتباه,,
ارسال توسط سورنا

" جملات بسيار زيبا و قابل تامل "

 

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .



ادامه مطلب...

تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:ترجیح,حقیقت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا



  هفتم اسفندماه برابر با سالروز درگذشت دهخدا
  «ياد آر، ز شمع مرده ياد آر»



  نگار پاكدل :

  گفت نخور،عسل و خربزه با هم نمی‌سازند، نشنید و خورد‏، یک ساعت دیگر یارو را دید همچون مار به خودش می‌پیچيد، گفت نگفتم نخور این دو با هم نمی‌سازند؟ گفت حالا که این دوتا خوب با هم ساخته‌اند تا من یکی را از میان بردارند. من می‌خواهم اولیای دولت را به عسل و روسای ملت را به خربزه تشبیه کنم، اگر وزارت علوم بگوید توهین است حاضرم 250 حدیث در فضیلت خربزه و 149 حدیث در فضیلت عسل شاهد بگذرانم.

 «دهخدا» كه بود؟
 متنی که در ابتدا خواندید گوشه‌ای بود از یکی از مقالات علی‌اکبر دهخدا‌. وی پسر «خان‌بابا خان‌» از زمین داران نه چندان ثروتمند قزوین‌، در سال 1257 هجری شمسی در تهران زاده شد. 10 ساله بود که پدرش فوت کرد و مسوولیت تربیت و تحصیل وی همه به دوش مادرش افتاد که از پس وظیفه‌اش نیک برآمد، وی شاگرد استاد «شیخ غلامحسین بروجردی» بود، مي‌گويند دهخدا همیشه می‌گفته: «هرچه دارم، از برکت و رهنمودهای آن استاد ناشناس بود.»

 چرند ‌و‌ پرند «دخو»
 دهخدا بعدها به اروپا رفت و آموخته‌های خود را در زبان فرانسه کامل کرد و با اندوخته‌های علمی فراوان به وطن برگشت و سپس با، «جهانگیرخان شیرازی» ،«قاسم‌خان تبریزی » و «علی‌اکبرخان قزوینی» روزنامه‌ی «صور اسرافیل» را منتشر کرد، این روزنامه برگزیده‌ترین روزنامه‌ی صدر مشروطیت بود، و پُرآوازه‌ترین بخش این روزنامه، مقالات دهخدا بود که به گونه‌‌ی طنزی پرارزش با نام «‌چرند و پرند‌» که به زبان ساده و همه فهم  با نام «‌دخو» (یک اصطلاح قزوینی که به کدخدای ده به جای آن‌که دهخدا بگویند، دخو مي‌گویند)، نوشته می‌شد، به زودی جایش را میان مردم باز کرد. دهخدا می‌کوشید به بررسی بی‌طرفانه‌ی اخبار کشور بپردازد. وی در اسفند 1329، جمعیت مبارزه با بی‌سوادی را تأسیس کرد.

 گونه‌ی نثر و طنز دهخدا
 نثر دهخدا نثري بود عامیانه و انتقادی و اجتماعی به گونه‌ای طنز بسیار شدید و قاطع و نیشدار كه درست میان هدف می‌نشست. وی عامل لحن را در ادبیات‌معاصر به ویژه داستان‌نویسی وارد ساخت و بن‌مایه‌ی ادبیات معاصر را پایه‌ریزی کرد. طنز وی در برابر مردم ستمدیده سرشار از روح همدلی و مهربانی بود اما در برابر زورگویان و انگلان جامعه هجای بی‌رحم و رسوا کننده داشت.

اشعار دهخدا
دهخدا، شاعری را با سرودن شعرهای عامیانه آغاز کرد اما بعد شعرهایش شکل ادیبانه به خود گرفتند. مضمون سروده‌هایش همه از؛ وطن‌پرستی، دادخواهی، رسوا‌کردن ظالمان و حاکمان نالایق و مبارزه با ریاکاری و دورویی می‌گفتند در واقع شعرهایش گویای حقایقی تلخ و گزنده بودند در پس طنزي شيوا و همه پسند.
شعر «یاد آر، ز شمع مرده یاد آر» را دهخدا به یاد جهانگیرخان صوراسرافیل دوست مبارزش سرود که در زیر می‌آوریم.
یاد آر ز شمع مرده یاد آر
ای مرغ سحر، چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحه‌ي روح‌بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زر تار
محبوبه‌ي نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشت‌خو حصاری
یاد آر ز شمع مرده یار آر
ای مونس یوسف، اندر این بند
تعبیر عیان چو شد تو را خواب
دل پر ز شعف، لب از شکر خند
محسود عدو به کام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند
آزاد تر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب
اختر به سحر شمرده یاد آر
چون باغ شود دوباره خرم
ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق نگارخانه‌ی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف قرار و تمکین
زان نوگل پیش رس که در غم
ناداده به نار شوق تسکین
از سردی دی، فسرده یاد آر

 تلاش شبانه روزی برای فرهنگ دهخدا
 در گذر سال‌هایی که وی سرگرم نوشتن واژه‌نامه‌ی پرمغزش بود به گفته‌ی خود و برخی شاهدان،در شبانه روز 15 ساعت کار می‌کرد بدون هیچ تفریح و استراحتی، تنها استراحتش چرتی کوتاه در بین کار بود برای زدودن خستگی مفرط و از سر‌گرفتن دوباره‌ی کار.
جانشین وی دکتر محمد‌معین نیز که دهخدا در وصیت‌نامه‌اش سرپرستی واژه‌نامه‌اش را به وی سپرده بود بر اثر کار زیاد دچار سکته‌ی مغزی شد.

 متن وصیت‌نامه‌ی دخو
 دهخدا وصیت‌نامه‌ی خود را این چنین نگاشت: «دوست عزیز و ارجمند من، آقای دکتر معین، به ورثه‌ی خود وصیت می‌کنم که تمام فیش‌ها، (برگه‌هایی که واژگان را بر رویشان نوشته بود) را به شما بسپارند و شما با آن دیانت ادبی که دارید همه‌ي آن‌ها را عیناً به چاپ برسانید‌، ولو آن‌که سراپا غلط باشد و هیچ جرح و تعدیلی را روا ندارید. علی اکبر دهخدا، دهم آبان ماه 1334». وی در حاشیه‌ی نامه‌ این جمله را نوشته: «عین این ورقه وصیت‌نامه‌ي من راجع به فیش‌هاست، چون حال دوباره نوشتن ندارم.»

 چراغ زندگی دخو خاموش شد
 دهخدا پس از نیم‌سده فعالیت سیاسی و ادبی و اجتماعی در هفتم اسفند 1334 در خانه‌اش در خیابان ایرانشهر دیده از جهان فروبست.

 

 آثار علی اکبر دهخدا

- لغت‌نامه‌‌ی فرهنگ فارسی

- امثال و حکم ( مجموعه‌ی بی‌نظیر ضرب‌المثل‌های زبان‌فارسی )

- ترجمه‌ی عظمت و انحطاط رومیان ، اثر مونتیسکیو

- ترجمه‌‌ی روح القوانین، اثر مونتیسکیو

- فرهنگ فرانسه به فارسی

- شرح حال ابوریحان بیرونی

- دیوان اشعار دهخدا

- حواشی و تعلیقات بر دیوان ناصر‌خسرو

- یادداشت‌هایی به دیوان سید حسن غزنوی

- تصحیح دیوان منوچهری

- تصحیح دیوان سوزنی

- اصلاح لغت فرس اسدی

- تصحیح صماح

- تصحیح دیوان ابن‌یمین

- تصحیح یوسف‌و‌زلیخا

- پندها و کلمات قصار

- مجموعه مقالات چرند‌و‌پرند

یاری نامه‌ها:

-«دهخدا مرغ سحر در شب تار» اثر:«ولی الاه درودیان»

-«همنوا با مرغ سحر» اثر:«بلقیس سلیمانی»






ارسال توسط سورنا

بنام خدا



  كتاب «تحقيق و تفحصی درباره‌ی روستای قاسم‌آباد» منتشر شد



  خبرنگار امرداد - اشکان خسرو پور :

  كتاب «تحقيق و تفحصی درباره روستای قاسم‌آباد يزد»، به نوشته‌ی سهراب اختری منتشر شد.
 اين كتاب روستای قاسم‌آباد را از ديدگاه تاريخی، جغرافيايی و انسانی، از آغاز تاكنون بررسی می كند.
 سهراب اختری، درباره‌ی اين كتاب به «امرداد» گفت: «اين كتاب برای نخستين‌بار به تاريخچه‌ی روستای قاسم‌آباد می پردازد و من در نوشتن آن، از منبع‌های بسياری بهره‌برده‌ام كه مهنامه‌ی زرتشتيان، گفت‌وگو با گروهی از سرشناسان اين روستا از جمله منبع‌های من بودند. عكس‌های كتاب نيز برگرفته از مهنامه‌ی زرتشتيان است و شماری از آن‌ها عكس‌هايی است كه خودم از قاسم‌آباد گرفته‌ام و در اين كتاب كار شده است.»
 وی می گويد كه از سال 1387 برای نوشتن اين كتاب، پژوهش كرده‌است.
 كتاب «تحقيق و تفحصی درباره روستای قاسم‌آباد يزد» در دفتر امرداد، به فروش می رسد.






ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم!!!

 
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم 


اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم 
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود 


کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش 
را از نگاهش می توان خواند 

کاش برای حرف زدن 
نیازی به صحبت کردن نداشتیم 
 

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود

  اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد 

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم 


دنیا را ببین 
بچه بودیم از آسمان باران می آمد 
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید! 
 

http://www.iranalive.ir/join
 
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن 
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه 


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم 
بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست 
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه 


بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچ

  بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن 
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که 
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
 

کاش هنوزم همه رو 
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم 

 

http://www.iranalive.ir/join

بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت 
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم 


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم 
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه 

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود 
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه 

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود 
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
 
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم 
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی 

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند 
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمه
 

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره 
 

بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم.





تاريخ : یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:کاش,ایکاش,ای کاش,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

و خداوند مرا بدون دست و پا ولی عاشق آفرید


  من «نیک ووجیلسیک» هستم و خدا را شاکرم به خاطر لطفی که به من کرد و توانسم با قلب های زیادی در تماس باشم.
  من در «ملبورن» استرالیا بدون دست و پا به دنیا آمدم. پزشکان هیچ پاسخ پزشکی در این رابطه نداشتند و تنها می گفتند ناقص هستم ؛چیزی که شما حتی نمی توانید تصور کنید! من با مشکلات بسیاری رو به رو شدم.
پدر و مادرم مسیحی بودند. وقتی بدون دست و پا به دنیا آمدم آنها به شدت شوکه شدند. شاید این یک آزمایش الهی بود!
  خانواده ام خیال می کردند زمان زیادی زنده نخواهم ماند اما آزمایش های پزشکی ، چیز دیگری نشان داد؛ من از لحاظ جسمی و روانی کاملا سالم بودم اما بدون دست و پا.آنها نگران آینده ام بودند اما با توکل به خدا و درک این موضوع توانستند به خوبی مرا بزرگ کنند و حتی به مدرسه بفرستند.
  یک خواهر و برادر دارم که هر دو سالم بودند؛ آنها مانند دیگر کودکان به این سو آن سو می پریدند و من تنها به آنها نگاه می کردم. بر اساس قانون استرالیا به خاطر معلولیت جسمی نمی توانستم به مدرسه معمولی بروم اما مادرم با قانون جنگید.سرانجام با بچه های عادی همراه شدم و به مدرسه رفتم.

 


  من می خواستم مانند دیگران زندگی کنم اما این فقط در سال های نخستین تحصیلم بود.همکلاسی هایم به خاطر نداشتن دست و پا اذیتم می کردند و دیگر بریده بودم اما با کمک و حمایت خانواده ام توانستم بر مشکلات پیروز شوم.
  با وجود اینکه می دانستم با دیگران فرق دارم اما وقتی کنارشان بودم تصور می کردم همانند آنها هستم. زمانی که با مشکلی رو به رو می شدم تصمیم می گرفتم که دیگر به مدرسه نروم. پدر و مادرم اما تشویقم می کردند که مشکلات را نادیده بگیرم و با بچه های همسن و سالم دوست شوم.
  همکلاسی هایم خیلی زود فهمیدند تنها مشکل من نداشتن دست و پایم است و بعد بامن دوست شدند.
  معنای عشق و دوست داشتن را از همان کودکی فهمیدم.
  در کنار جدال های درونی ام ، آزار و اذیت دیگران را هم تحمل می کردم و ایمان به خدا به من کمک کرد تا بر چالش های زندگی غلبه کنم و به شکوفایی برسم. نخستین درسی که در زندگی آموختم این بود: «برای گرفتن چیزی از کسی کمک نخواهم.»
  می گویند خدا به کسانی که دوست دارند بهترینها پاداش ها را می دهد. این جمله همیشه در قلبم نواخته می شود و امیدی دوباره به من می دهد. دیگر شکایتی ندارم چون می دانم که تا مصلحت خدا نباشد هیچ اتفاقی در زندگی نخواهد افتاد.
  پس از خواندن آیه ای در کتاب انجیل ، زندگی ام به کلی عوض شد:« مردی کور به دنیا آمد تا معجزه خدا با او آشکار و بینا شود.» بدین ترتیب اعتقاد پیدا کردم که خداوند روزی مرا هم شفا خواهد داد و اگر او مصلحت بداند خواسته ام را اجابت می کند.
  اکنون 22 ساله هستم و در یک شرکت حسابداری و نقشه کشی ،کار می کنم. سرشار از انگیزه و عاشق این هستم که در جمع مردم ، داستان زندگی ام را بگویم تا کسانی که با مشکلات بزرگی رو به رو هستند امیدوار شوند و همیشه به خدا توکل کنند.
  تلاش خود را می کنم تا خداوند آنچه را از من می خواهد به خوبی انجام دهم.
  من هدف های بزرگی در زندگی دارم و دلم می خواهد تا 25 سالگی شرکت مستقلی داشته باشم تا با سرمایه گذاری دولتی ، خودروی ویژه ای بسازم و بتوانم راحت سوار آن شوم. می خواهم کتابی درباره آرزوها و داستان زندگی خودم بنویسم و نام آن را «بی دست و پا اما بدون نگرانی» بگذارم.
این را بدانید اگر آرزویی برای به دست آوردن کسی یا چیزی دارید اگر خداوند مقرر کرده باشد ؛ وقتی که حتی فکرش را هم نمی کنید به دست خواهید آورد. ما انسانها با دیدن محدودیت در خودمان خدا را محدود می کنیم در حالی که «قدرت مطلق» است و بر انجام تمامی کارها توانا.
ما اگر بخواهیم کاری را برای خداوند انجام دهیم باید به خداوند تکیه کنیم و بدانیم که بدون توکل و یاری خواستن از او ، آب از آب تکان نمی خورد.حالا شماه م با من زمزمه کنید: «خدایا ، بیماران را به حرمت دل های پاک و بی ریا ، شفا ده.»

 





تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:ملبورن,استرالیا,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


 

8 عادت بد ما که حتماً باید فکری بحال آنها کرد


هر جامعه ای در هر جایگاه و شرایطی که باشد متاثر و برآیند مجموعه ای از قوانین، خصایص، رفتارها، فرهنگها و الگوهای شخصیتی افراد آن جامعه است. میزان رشد و پیشرفت هر کشوری ارتباط مستقیم با سلامت فکری، روحی و جسمانی مردم دارد که گاهی این موضوع کم اهمیت جلوه داده می شود. در این مقاله به 8 خصلت مهمی که برای داشتن دنیایی بهتر باید اصلاح شوند آشنا میشوید.

1- از خود تعریف کردن
از قدیم گفته اند "درخت هرچقدر بارش بیشتر باشد افتاده تر است." مثلی که در شرایط فعلی عکس آن مصداق پیدا کرده است. برخی مردم بطور مداوم در حال منم منم کردن، لاف زدن و بالا بردن شأن و شخصیت خود هستند و اینگونه میخواهند وجاهتی، ولو کاذب، در میان دیگران کسب کنند. مرتب از کلمه "من" استفاده میکنند: "من از همه بیشتر میفهمم"، "من خیلی زیبا هستم"، "من فقط میتوانم"،"من فلان جا آشنا دارم بیچاره ات میکنم!"، "من درست میگویم." خود شیفتگی و اعتماد بنفس بیش از حد در این افراد توهم خودبرتر بینی را در آنها تقویت میکند و باعث بروز چنین رفتارهایی میگردد.

2- دو صد گفته چو نیم کردار نیست
موضوع مهم دیگر این است که اغلب مردم عمل گرا نیستند و بیشتر ترجیح میدهند حرف بزنند. حرفهایی که به ظاهر زیبا و دلربا هستند اما عملی کردن آنها قدری مشکل می نماید. اکثر ما عادت کرده ایم دیگران را نصیحت کنیم، نظرات سازنده خود را ابراز کنیم، از دیگران انتقاد کنیم، ولی هیچ گاه حاظر نیستم اصلاح را از خود شروع کنیم و به اعتقاداتمان از جنبه عملی بنگریم. کوچکترین قدمی برنمی داریم و فقط شعار می دهیم و انتظار داریم دنیا با کلمات ما بهتر شود. آیا تا به حال فکر کرده اید که از این همه حرف بدون عمل چه چیزی نصیبمان شده و یا خواهد شد؟ آیا قدمی هرچند کوچک برای رسیدن به اهدافتان برداشته اید؟ اهدافی که خودتان منتفع شوید و نه حتی دیگران؟

3- زودباوری
ساده لوحی و سطحی نگری یکی از دلایل اصلی عقب ماندن در زندگی و صدمات فرهنگی، مالی و اعتقادی بشمار میرود. در دنیایی که همگان در پی انتفاع شخصی خود هستند نباید هر چیزی را که شنید، خواند و یا حتی دید، بسادگی باور کرد. کمی اندیشه و تعقل برای باور هر موضوعی لازم است. در واقع کسانی که کلاه برداری میکنند نه بخاطر زرنگیشان، بلکه بدلیل ساده لوحی افرادی که کلاه سرشان میرود، به اهداف خود میرسند. خرد ورزی در ایجاد باورها و تثبیت آنها یکی از خصایص مهم انسانها است.

4- شخصیت پرستی
بالا بردن افراد در زمینه های مختلف از قبیل ورزشی، سینمایی، موسیقی و غیره در حد بت و پرستش شخصیت آنها باعث میگردد بسیاری از گرفتاری های جامعه شکل بگیرد و کاستی ها و نواقص افراد در پس این شخصیت کاذب و ساختگی مخفی بماند. تعصب گرایی در میان افراد شخصیت پرست شکل میگیرد و فردی که بت شده، دیگر لزومی به نقد شدن و جواب پس دادن در خود نمی بیند و همه بی هیچ چون و چرا خود را ملزم به پیروی از او میکنند. باید بدانیم که همه انسانیم نه کمتر و نه بیشتر و با هر انسانی باید در حد اعتدال رفتار شود و احترام کسب کند.

5- بی تفاوتی
بی توجهی و بی تفاوتی به محیط اطراف و نزدیکان به شدت در حال باب شدن است. اغلب سر در کار خود دارند و توجهی به آنچه که در پیرامونشان می گذرد ندارند و یا اگر اندک التفاتی است با بی تفاوتی از آن رد می شوند: در گوشه ای دو نفر در حال نزاع خونین می باشند ولی افراد حاظر در محل تنها به تماشای ماجرا اکتفا میکنند، شخصی خود را بدون نوبت در جلوی صف جا میکند ولی تنها عده معدودی به این عمل او معترض میشوند، فروشنده ای بابت اجناس خود مبالغ خارج از عرف از مشتریانش دریافت میکند اما کمتر کسی اعتراض میکند، همسایه ای از فرط فقر شبها گرسنه می خوابد ولی همسایه اش با بی تفاوتی از او میگذرد، فرد سالخورده ای در اتوبوس بدون صندلی مانده و هیچکس حاظر نیست جایش را به او بدهد، در نهایت باید دانست: بنی آدم اعضای یک پیکرند... راستی شما همسایه طبقه بالا یا پایین خود را می شناسید؟! در برابر آنچه که در اطرافتان میگذرد هوشمندانه و با چشمانی تیزبین نظاره گر باشید!

6- بی هویتی
بحران هویت در میان جوانان معضلی است که باید بطور جد مورد بررسی و حل و فصل قرار گیرد. بسیاری از هویت اصلی خود فرسنگها جدا افتاده اند و آنرا در افراد دیگری می جویند تا بلکه از این بحران خود را خلاص کنند. الگو برداری از شخصیتهای غیر متعارف و غربی و قدم گذاردن در مسیر آنها برای کسب هویت از خطرناکترین اختلالات شخصیتی بشمار میرود. فقر فرهنگی و نداشتن اصول و معیارهای ایجاد و حفظ هویت از جمله مسائلی هستند که باید بیش از بیش برای بهبود آنها اقدام شود.

7- رفتار احساسی
خداوند جهان آفرینش را بر اساس عقل و خرد بنا کرده است بنابراین انسانها نیز به عنوان وارث می باید امور خود را بر اساس این موهبت الهی سازماندهی کنند. در دنیای کنونی بروز رفتارها و معیارهای احساسی برای تصمیم گیری در امور زندگی و جنبه های مختلف آن مانند ازدواج، و شغل، مشکلات عدیده ای را برای افراد بوجود آورده و سبب ناکامی ها و شکستهای بسیاری گشته است. مقدم داشتن عقل نسبت به احساس میتواند مقدمه ای برای رسیدن به اهداف و آرزوها باشد و انسان را از پسرفت بازدارد. از جمله نمودهای ناهنجار رفتارهای احساسی در جامعه میتوان به خودکشی، سرخوردگی بعد از شکستهای عشقی، پشتکار نداشتن در امور شغلی، تعارفات بیش از حد، محبتهای بی جا و مضر، وسواس فکری و مشکلات خانوادگی اشاره کرد.

8- ندیدن تصویر بزرگ
ندیدن تصویر بزرگ و غرق شدن در امور روزانه زندگی که همیشه در حال تکرار شدن هستند و مشغولیات کم اهمیت، مانعی جدی در برابر افق دید انسان برای مشاهده دوردستها و آرزوهای بزرگ ایجاد میکند. افرادی که در لاک روزمرگی خود فرو میروند و یک زندگی بی حرکت و روتین برای خود ایجاد میکنند همیشه در موقعیت فعلیشان باقی می مانند و هیچ پیشرفتی در زندگی آنها دیده نمی شود.

 
""خداوند حال هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه آن قوم، خود حاشان را تغییر دهند""





ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا




ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .





ادامه مطلب...

تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:آموزنده,همرنگ,همخواب,هم خواب,محال,کره زمین,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


سی نصیحت زرتشت

 

 

1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

2. پیش از پاسخ دادن فکر کن

3. هیچکس را تمسخر مکن

4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

5. خود برای خود، زن انتخاب کن

6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو

7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی

9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی

15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

22. هرگز ترشرو و بدخو مباش

23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین

26. چالاک باش تا هوشیار باشی

27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند

 





ارسال توسط سورنا


ادبیات، آیینه اجتماع

می‌خواهیم درمورد تاثیر ادبیات بر جوانان امروز صحبت کنیم.

آخرین باری که یک کتاب را باز کردید کی بود؟ منظور کتاب‌های درسی نیست! یک کتاب واقعی، کتابی که بینشی نسبت به جهان به شما داده باشد؟ برای اغلب دانشجوها، ممکن است خیلی وقت پیش بوده باشد، شاید وقتی که تازه سال نخست دانشگاه بودند.



ادامه مطلب...

تاريخ : چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:ادبیات,اجتماع,جامعه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم

توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه ؟!

معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر سپس خانوم مدیر شروع میکنه به پرسیدن

خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
همینجوری میپرسه و پسره همه رو پاسخ میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم !

خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من بپرسم :

میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره پاسخ میده :
پا

دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره پاسخ میده :
جیب

دوباره خانوم معلمه میپرسه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره پاسخ میده :
دست دادن

باز معلمه میپرسه :
بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه پرسشیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی

دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم !!!


من خودم همه پرسشهای شمارو اشتباه پاسخ دادم !!!!!

 





تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:مدیر,مدیره,آدامس,آدامس بادکنکی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


 مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از  
  بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را ( برای  
  کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت  
  کرد( زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان از  
  صاحب خر برخاست که « تاوان بده»!.

  مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست  
  یافت. خود را به خانه‌ای درافگند. زنی  
  آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار  
  حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز  
  در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه  
  خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز  
   شد.

  مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی  
  نیافت، از بام به کوچه‌ای فروجست که در  
  آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر  
  بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوار  
  خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود  
  آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. «پدر  
  مُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!.

  مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با  
  یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش  
  افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش  
  کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع  
  متعاقبان پیوست!.

  مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را  
  به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم  
  ده)؛ مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه  
  خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ  
  رسوایی را در جانبداری از او یافت: و چون  
  از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به  
  درون خواند.

  نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یک  
  چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.  
  قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه  
  بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز  
  نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!  
  و چون یهودی سود خود را در انصراف از  
   شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش  
  کرد!.

  جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این  
  مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،  
  هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.  
  قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش  
  حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.  
  حکم عادلانه این است که پدر او را زیر  
  همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی،  
  چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!. و  
  جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود،  
  به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد  
  محکوم کرد!.

  چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت  
  بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی  
  جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.  
  حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش  
  (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودک از دست  
  رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!.  
  مردک فغان برآورد و با قاضی جدال  
  می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به  
  جانب در دوید.

  قاضی آواز داد :هی! بایست که اکنون نوبت  
  توست!. صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد  
  کرد: مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر، من از کره‌گی دُم نداشت





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

بیـخودی خنـدیدیـم ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم
و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم
ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست
ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!
بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود
ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم
ما حقیقت ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم ؟!





تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:خنده,دیوار,خسته,شب زیبا,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

زنـدگـی ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی

زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چو شهد

زندگی، بغض فـروخورده نیست

زندگی، داغ جگـــر گـــوشه نیست

زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است

زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است

زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ

زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است

زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست

زندگی، شـــوق وصال یار است

زندگی، لحظه دیدار به هنگامـــه یاس

زندگی، تکیه زدن بر یــار است

زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است

زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است

زندگی، قطعه ســرودی زیباست که چکاوک خواند

که به وجدت آرد به ســــرشاخه امید و رجا

زندگی، راز فـروزندگی خورشید است

زندگی، اوج درخشندگـــی مهتــاب است

زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است

زندگی، مزه خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است

زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است

زندگی، مزه  شکلات به مذاق کودک است

به، چقدر شیـــرین است

زندگی، خاطــــره یک شب خوش، زیـــر نور مهتاب،

روی یک نیمکت چـــوبی سبـــز، ثبت در سینـــه است

زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه

زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است

زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق

زندگی گاه شده است که برد بیراهم

زندگی، هر چه که هست، مزه خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد

زندگی را باید، قدر بدانیم همه...





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !

کمی حوصله کنید تا براتون تعریف کنم :

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!

اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و....

دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم !

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد!

البته پاسخ این پرسشم را چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!

کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود!

و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ...

اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

حتی بهم آدامس هم نفروخت!

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبم مونده ! چه قدرتمند بود!!!

مواظب باشید با کی درگیر میشید!

ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید!

 

 

سخن روز : کسی که تا به حال کار اشتباهی انجام نداده ، هیچ کار تازه ای انجام نداده است. آلبرت انیشتن





ارسال توسط سورنا

بنام خدا


 داستان مرد جهانگرد و زرگر



  سورنا لطفی نیا :
  آورده‌اند كه در روزگار گذشته، چند شكارچی برای آنكه جانوران را شكار كنند، چاهی ژرف كنده بودند. از بخت بد، يک ببر، يک بوزينه و يک مار در آن چاه افتادند. ناگهان مرد زرگری هم به آن چاه، سرنگون شد. چون هركدام از جانوران در انديشه‌ی چاره‌ای برای آزادی خود بودند، به آزار مرد زرگر نپرداختند و با او كاری نداشتند. چند روزی همه‌ی آن‌ها در چاه بودند، تا اينكه، مرد جهانگردی از نزديک آن چاه گذشت و آن‌ها را گرفتار ديد. جهانگرد با خود گفت، بهتر است كه اين مرد را از اين بدبختی رهايی بخشم تا با اين كار برای پس از مرگ‌خود، توشه‌ای فراهم آورده‌باشم. پس رسنی(:طنابی) را كه با خود داشت در چاه انداخت.
 نخست بوزينه آن را گرفت و خود را به بالا كشيد. بار دوم مار و بار سوم، ببر از آن بالا آمدند. چون از آن چاه، رهايی يافتند، به مرد جهانگرد گفتند: تو بر ما نيكی و بخشش بسيار بزرگی كرده‌ای، اما اكنون نمی توانيم پاسخ درخور و شايسته‌ای به شما بدهيم. پس هركدام نشانی خود را به جهانگرد گفتند. بوزينه گفت: خانه‌ی من در كوهی است كه دامنه‌ی آن به شهر پيوسته است. ببر گفت: در نزديک شهر بيشه‌ای است، من آن‌جا زندگی می كنم. مار گفت: من در ديوارهای كاخ آن شهر زندگی می كنم.
 پس از مرد جهانگرد خواستند تا هرگاه كه توانست سری به آن‌ها بزند تا به پاس نيكی ای كه به آن‌ها كرده است، پاسخی شايسته به وی بدهند. همچنين آن‌ها از جهانگرد خواستند تا مرد زرگر را از چاه بيرون نياورد، زيرا او نامردی است كه پاداش نيكی را به بدی می داند و انسانی بدگوهر و بی وفا است. جهانگرد پند آن‌ها را نشنيد و بازرگان را بيرون آورد. زرگر از جهانگرد سپاسگزاری كرد و از او خواست تا هرگاه كاری برايش پيش‌آيد، آگاهش سازد، پس هركدام به راهی رفتند.
 پس از گذشت روزگاری دراز، مرد جهانگرد باری ديگر از آن شهر گذر كرد. در میان راه بوزينه او را ديد، پس دُم خود را با فروتنی هرچه بيشتر و به نشان دوستی، برای جهانگرد جنبانيد. پس با خود ميوه‌ی بسياری برای جهانگرد آورد. مرد هر اندازه كه می خواست از آن برداشت و راهی شد.
 در میان راه ببر او را ديد و خود را به وی رساند، مرد از ببر ترسيد و خواست كه بگريزد. ببر به او گفت: نترس كه ما هنوز نيكی شما را به ياد داريم. ببر از مرد خواست تا كمی آن جا درنگ كند، تا او به جايی برود و زود باز گردد. پس ببر به باغی رفت و دختر امير شهر را بكشت و پيراهن آن را برای جهانگرد آورد و به او داد. پس مرد جهانگرد از ببر به شوند(:سبب) آن پيش‌كش سپاسگزاری كرد و راهی شهر شد. چون به شهر رسيد، با خود گفت؛ بهتر است اين پيراهن را برای فروش به نزد مرد زرگر ببرم. پس در شهر مرد زرگر را پيداكرد و پيراهن را به او نشان داد. مرد زرگر با ديدن پيراهن آن را شناخت و بی درنگ، پيشكار خود را به نزد امير فرستاد تا او را از اين كار آگاه كند. ديری نپاييد كه سربازان امير به خانه‌ی زرگر آمدند و مرد جهانگرد را گرفتند. امير دستور داد تا او را به‌خواری در شهر بگردانند و فردا نيز به دار بياويزند. در اين هنگام مار آن جهانگرد را ديد و نزد او رفت. چون داستان را شنيد، بسيار اندوهگين شد و به مرد جهانگرد گفت: مگر به تو نگفتيم كه او را بيرون نياور كه انسان بدی است؟ اما اندوهگين مباش كه من چاره‌ی اين گرفتاری را به تو نشان خواهم داد. مار گفت: من چند روز پيش، پسر امير را نيش زده‌ام، به گونه‌ای كه همه‌ی شهر در درمان آن ناتوان هستند. اما درمان اين گياه است كه آن را به تو می دهم. پس اگر برای چاره به پيش تو آمدند، آن را به پسر امير بده تا بخورد و درمان شود.
 پس مار از بالای كاخ فرياد زد كه درمان مار گزيده نزد آن جهانگردی است كه در زندان است. امير دستور داد تا آن جهانگرد را بياورند. جهانگرد نخست از آن‌چه بر سرش گذشته بود برای امير سخن گفت، سپس به درمان مارگزيده پرداخت. پس امير با شنيدن داستان جهانگرد و نيز ديدن درمان فرزندش، دستور داد تا جهانگرد را آزاد كنند و به جای او مرد زرگر را بردار كشند.






تاريخ : یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:ژرف,رسن,طناب,بوزینه,ببر,بیشه,مارگزیده,زرگر,جهانگرد,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


 

داستان کوتاه سفر حج

  ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮ ﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
ﭼﻨﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻛﻌﺒﻪ ﺭﻭﺩ. ﺑﺎ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻧﺎﺋﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﻛﺒﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﻣﯿﻜﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﯽ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﯿﺦ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﺍﻭﺭﯼ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﺮﺩ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺩﯾﺪ. ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻭﯼ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖِ ﺍﻫﻞ ﻭ ﻋﯿﺎﻝ ﺩﺭ ﻋﺪﻡ ﻛﺴﺐ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺩﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﺴﺮ ﺑﺮﺩ ﻩ ﺍﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﺮﺩ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ ﺩﺭ ﺣﺮﺝ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﺒﺮﻡ. ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ ﺣﺞ ﻣﻦ ، ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺩ ﺗﻮ ﻃﻮﺍﻑ ﻛﻨﻢ ﺑِﻪ ﺯﺍﻧﻜﻪ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺁﻥ ﺑﻨﺎ ﻛﻨﻢ

 

داستان کوتاه احترام

 

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود، شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت .

مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد. وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟

صاحب مغازه در پاسخ گفت : مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
 





تاريخ : یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:ابوسعید,ابوسعید ابوالخیر,مغازه,,
ارسال توسط سورنا

آیا تکنولوژی موجب تنهایی ما شده است؟

طی چند دهه اخیر، احساس تنهایی در میان مردم بسیار متداول شده و به نظر می‌رسد که پیشرفت‌های تکنولوژی در این زمینه بی‌تقصیر نبوده است.



ادامه مطلب...

ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی ...


اونی که زود میرنجه
زود میره، زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه
دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.
 

هستند
کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.
 

از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی.
 

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی
می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد
از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.
 

بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.


مهم نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.


وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه است و گاه سکوت ابدی.
 

شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.


توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.


اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.


همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "
- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم "
- قدری احساسات پشت"به من چه اصلا "
- مقداری خرد پشت " چه بدونم"
- و اندکی درد پشت" اشکالی نداره" هست.
 

كسی كه دوستت داره، همش نگرانته.

به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش





تاريخ : یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:اندک,اندکی,درد پشت پشت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود. شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند. دوستش پرسید چی فکر میکنی؟ گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند. دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟ گفت منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند. جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد. گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟ گفت او هم شلوار خود را کشید پایین. پرسید خب، بعدش چی شد؟ گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع تر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا!





تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:صومعه,منطق,منطقی,دامن,شلوار,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

خدا جلوی سنگهای بزرگتر را می گیرد

 

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

 





تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:خدا,,
ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


دو واژه پارسی‌ درست



جهت آگاهی دوستان و احترام به کلمه پارس  که همان فارس است,  به دوستان
فارسی زبان خود اعلام نمایید که;  سگ واق واق می‌کند نه پارس. این
ضربه‌ای بود که از تازیان خورده‌ایم که می‌خواستند ما پارسیان را خرد و
کوچک کنند که این لقب را به صدای سگان دادند.


غذا در زبان عربی یعنی پس آب شتر یا همان ادرار(با پوزش فراوان) است که
این هم یکی دیگر از ضربه‌های تازیان هست که به هنگام خوردن شام یا ناهار
به ایرانیان شکست خورده می‌گفتند ، بگویید: غذا می‌خوریم.
به جای کلمه غذا از خوراک استفاده نمائید. سپاس گذارم.


 جهت
اطلاع بیشتر می‌توانید به لغت‌نامه دهخدا مراجعه نمایید..





تاريخ : چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:پارس,پارسی,پرس,واژه,پس آب,پساب,پساب شتر,ادرار,خوراک,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم            شکستی و نشکستم، بُریدی و نبرید

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت       کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنید

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب   ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم        چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم   چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم       ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل       ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی        چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون    گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم           ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده

گروه الهه موفقيت
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار عروسی می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود تلاش می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها پس از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود فرح یا نامزد اوستا به فرانسه می رود...

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.

 





ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه...

مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه اما موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت ...

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها پنهان کرد ولی وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالی گفت :  توی شستن ظرفها کمکم کن...

ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه  و زیر لبی با بدجنسی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد؟!!!

و جانی بیچاره که قرمز شده بود بناچار ظرفا رو شست ...

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت  : متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی نیاز دارم...

سالی دوباره با بدجنسی تمام لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه !!!

و زیر لبی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد ؟!!

اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی کوچولوی بیچاره با حسرت تمام خونه موند و تو درست کردن شام کمک کرد...

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد...

مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت : عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره...!!!

--------------------------------------------------

گذشته شما هرچی که باشه ، هرکاری که کرده باشید...

هرکاری که دایم اون رو به رختون میکشند ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست...

باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده ، همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده !

اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...

فقط میخواد ببینه تا کی اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیرند ؟!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه ، پس میشه به خاطر داشته باشید :

خدا پشت پنجره ایستاده

 

 

سخن روز : بزرگترین اشتباهی که کسی مرتکب می شود، ترسیدن همیشگی از اشتباه کردن است هوپارد





تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:هوپارد,طلب,طلب بخشش,طلب بخشایش,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟

 
 
لازم است گاهی از مسجد، کلیسا  بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
 
 
 
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
 
 
 
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
 
 
 
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل دوستت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟
 
 
 
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان نیازمند تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟
 
 
 
 
لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟
 
 
 
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟




تاريخ : دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:ساختمان,نوجوان,نوجوانی,آهن پاره,نیازمند,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک  رد میشم سپس میرسم به ایستگاه اتوبوس، توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!

من فکر کردم اکنون میخواد بگه من پول میخوام که بابام رو ببرم دکتر و از این حرفا ابتدا خواستم برم سپس گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شاید کار دیگه ای داشته باشه...

همینطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت پاسخ سلام تکون دادم و نگاهش کردم، گفت : آقا من باید بابام ( سپس پیرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکی نور نشونیش نوشته توی خیابان ولیعصر، خیابان اسفندیاری!

گفتم خب؟!

با یه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نیستیم کجاست توی این شهر خراب شده از هر کی هم می پرسیم اصلا به حرفمون گوش نمیده!!!

(اشک تو چشماش جمع شده بود)

بهش نشونی دادم و گفتم تو این شهر خراب شده وقتی آدرس میخوای باید بی مقدمه بپرسی فلان جا کجاست ؟!

اگر سلام کنی یا چیز دیگه بگی فکر میکنن میخوای ازشون پول بگیری...!

 

پس از اینکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شدیم، چقدر بد شدیم و چقدر زود قضاوت می کنیم.

خود من تا حالا به چند نفر همین جوری بی محلی کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم : خوب معلومه دیگه پول میخواد!

طفلی زن بیچاره خیلی دلم براش سوخت که فقط به خاطر اینکه فقیر بود و ظاهرش فقرش رو نشون میداد، دلش رو شکسته بودیم...

سپس گوش جهان و جهانیان را با این دروغ کر کردیم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگی هستیم و اینقدر این دروغ را تکرار کرده ایم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده ...

 

 

نصیحت مولانا :

گشاده دست باش ، جاری باش و کمک کن چون رود

باشفقت و مهربان باش ، چون خورشید

اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان ، چون شب

وقتی عصبانی شدی خاموش باش ، چون مرگ

متواضع باش و کبر نداشته باش ، مانند خاک

بخشش و عفو داشته باش ، چون دریا

اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش مانند آیینه

 





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 داستان بوزينه و سنگ‌پشت






تاريخ : یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:بوزینه,انجیر,سنگ پشت,آز,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

چهارسال پیش اومدی با مادرت اینا خونه ما ...

در زدی ... مادرم در رو باز کرد ...

خواهرم هم بود ... نشستی پیششون ...

مادرم گفت : پسر من هنوز چند سالی کار داره ... یک ترم دانشگاهش مونده ... دو سال سربازی داره ... چند سال سختی داره !

تو چشای مادرم نگاه کردی ...

گفتی : من دوستش دارم ... با همه چی می سازم

سه ماه بعد... من وکیلم ؟ گفتی : بله

دو سال بعد درسم تموم شد ... سربازی هم رفتم ...

خونه گرفتیم (خانوادم خیلی کمک کردند ) ... دنبال کار گشتم ...

چند بار کارم رو عوض کردم تا سرانجام یک کا ر خوب گرفتم ...

مدیر تولید یک کارخانه شدم

تو دوست داشتی راحت تر زندگی کنی !

خونه بهتر ... ماشین ... امکانات بیشتر .

بیشتر کار کردم ...بیشتر ... بیشتر

خسته می شدم ... برای همین کمتر تفریح می کردیم ...

تو راضی نبودی ...

می گفتی اینقدر کار می کنی نمی تونیم تفریح کنیم !

 یک سال بعد

چرا خواهرم اینا ماشینشونو عوض کردند ... ما هنوز یک ماشین قراضه هم نداریم ؟

چرا بابات اون خونشو نو ... نمی ده به ما ؟

چرا من هروقت یه چیزی می خوام پول کم دارم ؟

 یک سال بعدش

خونه رو داریم عوض می کنیم ... می ریم خونه پدرم که قبلا اجاره داده بود !

برات موبایل خریدم ... کادوی تولد !

می خوام یک ماشین قسطی هم بردارم ... هرچی باشه تو کارم جا اوفتادم !

 چند ماه آخر

گفتی : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...

تو اصلا به احساسات من اهمیت نمی دی !

یکسال پیش هم بهت گفتم ...

من برای این زندگی خیلی تلاش کردم ....

هیچکس هم نفهمید ... برای من همه چی تموم شدس !

گفتم : تو چون از خانوادت دوری احساس دلتنگی می کنی ...

برو پیش مادرت اینا ... بهتر شدی برگرد ...

دو ماه موندی اونجا ( مادرم مدام به من سرمی زد )

برگشتی... در زدی ... مادرم دررو باز کرد ...

خواهرم پیشش بود ...

تو چشای مادرم نگاه کردی و گفتی : من از شوهرم متنفرم ...

مادرم : سکوت خواهرم : چرا؟

تو : به احساسات من اهمیت نمی ده ؟

خواهرم : خیانت کرده ؟ خسیس بوده ؟ تنبل بوده ؟ بددهن بوده ؟ دروغ گفته ؟

تو : سکوت ... تو : من برای همه چی تموم شدس !

مادرم : پس برو ! ازسرکاربرمی گردم ...

مادرم دررو باز می کنه ... خواهرم برام چائی می یاره ...

پدرم کنارم می شینه ... مادرم هم کنارم می شینه ...

تو چشاش نگاه می کنم ...

میگم : تنها شدم

میگه : تنهات نمی ذاریم...

 

 

سخن روز : وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی دلش سیاه میشود....

 





تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:قراضه,ماشین قراضه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


چهار ایرانی زرتشتی، نویسندگان شاهنامه‌ی ابومنصوری



گروه شاهنامه‌ :

 در سال 346 مهی، ابومنصور توسی، فرمانروای توس و نیشابور، که مردی دهقان‌نژاد و دوستدار فرهنگ نیاکانی بود، به وزیر خود ابومنصور مُعمری دستور داد تا از دانشوران ایرانی بخواهد تاریخ باستانی ایران را که به زبان پهلوی و در کتابی به نام «خدای نامگ» گردآوری شده است، به پارسی درآورند. معمری چهار دانشمند فرزانه‌ی ایرانی را، که همگی زرتشتی بودند، از گوشه و کنار ایران فراخواند و از آنان چنین خواست که در توس بنشینند و نامه‌ی شاهان ایران و کارنامه‌ی ایشان را، از آغاز تا روزگار یزگرد سوم، بنویسند. نام آن چهار تن دانشور بزرگ ایرانی چنین بوده است:
ماخ پیر خراسانی از هرات؛
یزدان‌داد پسر شاپور از سیستان؛
ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور؛
شادان پسر برزین از توس.
این چهار تن، «خدای نامگ» را از پهلوی به پارسی برگردان کردند و دیباچه‌ای به کتاب افزودند و آن را به ابومنصور توسی سپردند. ابومنصور شاهنامه‌ی فراهم آمده‌اش را به بخارا- پایتخت سامانیان ایران‌دوست- فرستاد. شاه سامانی از دقیقی توسی- سخنور پُرآوازه‌ی دربارش- خواست که شاهنامه‌ی ابومنصوری را به نظم کشد. اما دقیقی که تنها هزار بیت از شاهنامه‌اش را سروده بود، به‌دست ستیزه‌جویان کشته شد. پس فردوسی کار او را ادامه داد. شاهنامه‌ی ابومنصوری را از فرزند ابومنصور- امیرک توسی- گرفت و پس از سی سال کار پیوسته و رنج فراوان، از کتابی که پنج دانشی ‌مرد ایرانی زرتشتی از پهلوی به پارسی برگردانده بودند، کاخ بلند و بی گزند شاهنامه را پی افکند. یاد آن دانشوران ایرانی، ماخ و یزدان‌داد و ماهوی و شادان، نیک و پایدار.
بخشی از دیباچه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری
شاهنامه‌ای که فرزانگان ایرانی فراهم کرده بودند، در گذر زمان از میان رفت. اما دیباچه‌ی آن به‌جای مانده است. این دیباچه، کهن‌ترین نوشته‌ی بازمانده‌ی پارسی است. بخشی از آن دیباچه که به زبان پارسی استوار و سخته‌ای نوشته شده است، چنین است:
«این کتاب را شاهنامه نام نهادند. تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند، و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیین‌های نیکو و داد و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن، این همه را بدین نامه اندر، بیابند.
پس این نامه‌ی شاهان گردآوردند و گزارش کردند. و اندرین چیزهاست که به گفتار خواننده را بزرگ آید و چیزها اندرین نامه بیابد که سهمگین نماید. و این نیکوست، چون مغز آن بدانی. تو را درست و دلپذیر گردد. چون: دستبرد آرش، و چون همان سنگ کجا آفریدون به پای داشت، و چون آن ماران که از دوش ضحاک برآمدند.
این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان. و آن که دشمن دانش بُوَد، این همه را زشت گرداند.»






ارسال توسط سورنا

بنام خدا



اندر حکایت پیری مار و تدبیر او



  سورنا لطفی نیا :
 
  آورده‌اند كه ماری پير شد و توان شكار كردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگين شد، كه بدون توان شكار كردن، چگونه‌ می تواند زندگی كنم؟ با آن‌كه می ديد كه جوانی را نمی توان به‌دست آورد، اما آرزو می كرد كه‌ ای كاش همين پيری نيز ماندنی ‌بود. پس به كنار چشمه‌‌ای كه در آن قورباغه‌های بسياری زندگی می كردند و يک سلطان كامكار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسيد! مار گفت: «چرا اندوهگين نباشم كه زنده‌بودن من در شكار كردن قورباغه بود، اما امروز به يک بيماری دچار شده‌ام كه اگرهم قورباغه‌ای شكار كنم، نمی توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.»
  قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژده‌ی اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماری شده‌ايی؟ مار گفت، روزی می خواستم كه يک قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال كردم، خانه تاريک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچک شوم، به گونه‌ای كه سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند می پنداشت و بر ديگران فخر می فروخت.
  پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نيرويی نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری كنم.» سلطان گفت: «درست می گويی، هر روز دو قورباغه برايت آماده می كنم كه بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می خورد و چون در اين كاری كه انجام می داد سودی می شناخت، آن را شوند خواری خود نمی پنداشت.






تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:مار,کامکار,انگشتر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

بیـا تا قـدر یکدیـگر بدانیـم ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
ندانستیم اگر، از سر بدانیم

بیا اولاد آدم را از این پس
همان اعضای یک پیکر بدانیم

نه اینکه دیگران را بدترین عضو
و خود را کاملاً جیگر بدانیم

نه اینکه خلق را در آفرینش
مس و خود را فقط گوهر بدانیم

چرا خود را قشنگ و دیگران را
شبیه خرس یا عنتر بدانیم ؟

چرا در بین کلّ خواستگاران
فقط خر پول را شوهر بدانیم

و اموال پدر زن را چرا از
صفات خوب یک همسر بدانیم

درست است اینکه خود را فیلسوف و
خلایق را تماماً خر بدانیم؟

چرا هر صحبتی را زرت و پرت و
کلام خویش را محشر بدانیم

چرا در هر هنر یا حرفه، خود را
وجودی کاملاً برتر بدانیم

بس است اینقدر هی فیس و افاده
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.net





تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:فیس و افاده,فیس,افاده,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

هفت جا ، نفس خویش را کوچک (حقیر) دیدم

نخست : آنکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد

دوم : آنکه در برابر از پاافتادگان ، میپرید

سوم : آنکه میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید

چهارم : آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند ، خود را دلداری داد

پنجم : آنکه از ناچاری ، تحمیل شده‌ای را پذیرفت و شکیبایی‌اش را ناشی از توانایی دانست

ششم : آنکه زشتی چهره‌ای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقاب‌های خودش بود

هفتم : آنکه آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.

جبران خلیل جبران





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح پیش از طلوع خورشید از خواب برمی خواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .

با خود می گفت : اگر آنها می توانند پنجره های خود را از طلا بسازند پس دیگر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود .

سرانجام یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .

پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .

راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .

بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید .

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد .

پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . پرسید که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟

پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به پشت سر انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید...

 

 

سخن روز : آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور میکندمونتسکیو





تاريخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:مونتسکیو,شیک,,
ارسال توسط سورنا

 

سخن روز : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا دلها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند. جرج آلن



ادامه مطلب...

تاريخ : دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:نیمه,نیمه وقت,حوصله,آنی,جرج آلن,مغازه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.
به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و سپس "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.
به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.
قدر لحظات خود را بدانید.
حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛
و
"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.

اندکی فکر کن ...!
 

 

سخن روز : تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است. اُرد بزرگ





تاريخ : شنبه 8 بهمن 1390برچسب:مغتنم,بخشش,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 عشق - موفقیت - ثروت

 زنی هنگام بیرون آمدن از  خانه , سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت:هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیاید تو و چیزی بخورید.
 
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه . آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم .
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن .
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن  پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: نام این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و نام من هم عشق.
 
برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
 
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب!! این یه موقعیت عالیست . ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را  دعوت نکنیم؟

  دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
`
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست!





تاريخ : یک شنبه 18 دی 1390برچسب:عشق,موفقیت,ثروت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

دو داستان و دو پند

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته توی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه تلاش کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه   کشاورز و  مردم روستا تصمیم گرفتن  چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . 

مردم با سطل  روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای  روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد تلاش میکرد بره روی خاک ها .

 روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . نخست اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

 

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار شگفت زده بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد پاسخ داد : آخر تابه من کوچک است !

 گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را نمی پذیریم . چون ایمانمان کم است .

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیرممکن نیست .

 

به یاد داشته باش :

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،

به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .





تاريخ : یک شنبه 18 دی 1390برچسب:خدا,مشکل,چاه,خاک,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 دوستان در روز سختی شناخته می شوند



  سورنا لطفی نیا :

 موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی»  کلاغ، سنگ‌پشت و آهویی دوست شده‌بود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش می‌گذراند. روزی زاغ و موش و سنگ‌پشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آن‌ها باری آهو نگران شدند. موش و سنگ‌پشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگ‌پشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چاره‌ای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با این‌همه چالاکی، چگونه در دام افتاده‌ایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه می‌توان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگ‌پشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به این‌جا برای من دردآورتر از این دامی‌است که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی می‌رود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگ‌پشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند و زندگانی‌ای که در نبود دوستان سپری شود چه مزه‌ای دارد؟» سنگ‌پشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.

 آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگ‌پشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشه‌ی چاره‌ای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره‌ آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آن‌گونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ می‌خواهد تو را بخورد. بی‌گمان او توبره‌ای را که سنگ‌پشت در آن است رها کرده و به سوی تو می‌آید. در آن هنگام تو لنگ‌لنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگ‌پشت می‌پردازم.

 آن‌ها این نیرنگ را به‌کار بستند و توانستند که سنگ‌پشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگ‌پشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.

 





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:کلیله,دمنه,کلیله و دمنه,سنگ پشت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


خـدا را شکـر کنیـم

 



I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام


I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم


I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است



I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند



I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم



I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم



I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم


I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن



I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم


I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم



I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم



Thanks God... Thanks God... Thanks God

خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

 





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:شکر خدا,خدا را شکر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 


ساعت 2 بعدازظهر، بیست کیلومتر مانده به کرج، ناگهان خوردیم به ترافیکی سنگین...

مردم از ماشین هایشان پیاده می شدند و در لاین مقابل به سمت کرج می دویدند!

شگفتی ام زیاد طول نکشید و با حرکت لاک پشتی رسیدیم به اصل ماجرا :

یک تریلی بزرگ با بار نوشابه خانواده، «گارد ریل» لاین ما را بریده بود و روی چند ماشین چپه شده بود. صحنه بسیار دلخراشی بود...

آمبولانسها و جسدی که رویش را با پتویی پوشانده بودند خبر از فاجعه ای می دادند.

پلیسها که انگار تازه از شوک خارج شده بودند، به ماشینها امر به حرکت می کردند.

جرثقیلی تلاش می کرد تا تریلی را بلند کند و من که هنوز زهر حادثه را کامل نچشیده بودم، با صحنه تلخ تری مواجه شدم :

بعضی از هم میهنان محترم و با فرهنگ ما، با حرصی وصف ناشدنی و بی خیال از تصادف، در حال جمع کردن نوشابه های افتاده روی کف جاده بودند!!!

آقایی میانسال با ولع و هنرمندی خاصی، شش عدد نوشابه خانواده را با خود حمل می کرد و کوشاتر از او، راننده وانتی بود که با خونسردی مشغول پر کردن پشت وانت با نوشابه های سیاه بود!!!

انگار نه انگار که یکی از هم میهنانمان در همین تصادف جان باخته!!؟

به این فکر بودم که آیا ما همان مردمی هستیم که سالها پیش، اگر جنازه ای روی زمین می دیدیم، با سکه ای مرگ را رقیق می کردیم و مرده را حرمت نگاه می داشتیم؟

آخر این نوشابه ها را چگونه می توان خورد و مزه مرگ را ناچشیده گرفت؟

آیا این نوشابه ها مزه مرگ نمی دهند؟

آیا از گلو پایین می روند؟

ما را چه می شود....؟؟؟!!

 

 

 

سخن روز : اگر انسان ها در طول زندگی خويش ميزان كاركرد مغزشان  يک ميليونيوم معده شان بود اكنون كره زمين تعريف ديگری داشت. انيشتين





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:نوشابه,گاردریل,رقیق,مرگ,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


خوشبخت ترين فرد كسی است كه بيش از همه تلاش كند ديگران را خوشبخت سازد..

اشو زرتشت

 





تاريخ : پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:اشو,اشا,زرتشت,زرتشت پیامبر,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک كند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچک است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده است .
پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت :
«خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید هم اکنون می رسیم.
او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است كه من از پیش انتخاب كرده ام. این كه من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دكور و... بستگی ندارد ، بلكه به این بستگی دارد كه تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه كنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته ام كه اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است كه هر روز صبح كه از خواب بیدار می شوم می گیرم.
من دو كار می توانم بكنم . یكی این كه تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات قسمت های مختلف بدنم كه دیگر خوب كار نمی كنند را بشمارم، یا آن كه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت هایی كه هنوز درست كار می كنند شكرگزار باشم.
هر روز ، هدیه ای است كه به من داده می شود و من تا وقتی كه بتوانم چشمانم را باز كنم ، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی كه در طول زندگی داشته ام تمركز خواهم كرد.
سن زیاد مثل یک حساب بانكی است . آنچه را كه در طول زندگی ذخیره كرده باشید می توانید بعدها برداشت كنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است كه هر چه می توانی شادی های زندگی را در حساب بانكی حافظه ات ذخیره كنی.
از مشاركت تو بر پر كردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشكر می كنم.هیچ می دانی كه من هنوز هم در حال ذخیره كردن در این حساب هستم؟!

 
 

سخن روز : برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال ، بنگر که تو چگونه می افتی ...





تاريخ : پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:سرسرا,دکور,حساب بانکی,زوال,کمال,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند.

او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .

صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .

روز بعد باز آن خانم برگشت  طوطی هنوز صحبت نمی کرد .

صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت .

اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .

صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .

وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد !!!

صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟!!

آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست پیش از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟!!

سخن روز : هیچگاه دانش را با خرد اشتباه نگیرید. دانش به شما کمک می‌کند زندگی را بگذرانید، خرد کمکتان می‌کند زندگیتان را بسازید. ساندرا کری (Sandra Carey)





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:ساندرا کری,داستان طوطی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

دلشوره عجیبی داشت و کمی هم تار می دید ولی مجبور بود...

نگاهی به جمعیت انداخت.

گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید .

وقتی آن را بلند کرد تا با شانه اش پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد.

صدای خنده جمعیت بلند شد...

آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی .

مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دومتری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زور نمایشی زد.

دویست تومنش کمه . یه جوون مرد دویست  تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم .

آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو شدند ، دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود.

پهلوان با فریادی بلند تلاش کرد زنجیر را پاره کند،  ولی زنجیر پاره نشد...

دوباره تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند. بدنش میلرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ولی حلقه های زنجیر  ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها درمقابل پهلوان قدرت نمایی کنند.

احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم.

نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید.

چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور پس از سکته تونست زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی تونه معرکه بگیره .

لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...

داستانکی زیبا از آقای وحید حاج سعیدی

 

 

سخن روز : در زمین عشقی نیست که زمینت نزند ، آسمان را دریاب ...





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:دلشوره,زنجیر,مرشد,معرکه,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.

ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه دشمنی پیش گیرد.

روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.

خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....

خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است.

سپس با شگفتی زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟!!

لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت نخستین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.

خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست...

 

 

سخن روز : از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه آرزويش را داريم...





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در گورستان می نشست 

روزی که برای عبادت به گورستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول پاسخ داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند .

هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و پرسش و پاسخ آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟

بهلول پاسخ داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود!

هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .

آنگاه بهلول گفت : ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون پذیرفت .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که هرگز پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .

سپس بهلول گفت : ای هارون پرسش و پاسخ قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...

 

 

سخن روز : برای آنکه به طراه خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که راه دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد . پائولو کوئلیو





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:خرقه,نان جو,پائولو کوئلیو,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.

به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....

و سپس با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.

هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو پاسخ میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در دلت بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد!

سخن روز : زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ، واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشی ...آلبرت انيشتين 





تاريخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:دوچرخه,داستانک,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی