|
||
|
||
|
||
|
||
خبرنگار امرداد : | ||
ترانهی «کوروشِ خوش گفتارَ مای» از «لک امير» به همراه برگردان پارسی آن و صدای سراينده برای دوستداران كوروش در زير آمده است:
|
بنام پروردگاری که بسوی او باز می گردم
بنام نامی کوروش و آن آزاده جانانی که جز بر خاک پردیس جهان ایران زمین پیشانی خود را نسائیدند!
درود بر کوروش بزرگ
دست نوازش پلنگ بر سر موش(تصویر)
دست نوازش پلنگ بر سر موش(تصویر)
__________________
چیزی در این کره خاکی وجود ندارد که نتوانید آن را بدست آورید .کافی است در ذهن خود این حقیقت را بپذیرید که میتوانید به آن دست یابید.
رابرت کویلر
بنام خدا
کوروش ای شیر ژیان پارسی ای سخنهایت دمادم راستی ای هوای پاک شاد آشتی میهنت را در جهان آراستی |
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
سورنا لطفینیا : | ||
در شهری از سرزمين چين، درختی بود كه ريشهاش در ژرفای زمين فرو رفته و شاخههايش به آسمان رسيده بود. اين درخت، هرچند به سن پير، اما به سيما جوان و تازه بود و گويی نهالش را از بهشت آورده بودند و باغبان از آب زندگانی به او آب داده بود. نه بهار چيزی بر زيبايی او می افزود و نه خزان از زيبای اش می كاست. مردم بسياری برای زيارت به سوی او می آمدند و در برابرش سر بر خاک می ساييدند.
روزی رهگذری به شهری كه آن درخت در آن بود رسيد و بسياری را در پرستش آن ديد. رهگذر از اين كار در شگفت شد و مردم را به باد سرزنش گرفته، كه چرا چيزی را كه نه هوش و دانش دارد، نه توان راندن دشمن در او هست، نه می تواند به كسی سود برسان، و نه خواهشهای درونی كسی را كاهش دهد را می پرستيد؟ آن مرد چون نتوانست كه مردم را از آن كار باز دارد، تبری برداشت تا درخت را ببُرد.
درخت آواز سر داد كه؛ ای مرد، من به تو چه بديايی كردهام كه ميخواهی مرا ببُری!
مرد گفت: «ميخواهم كه ناتواني تو را به مردمان نشان دهم تا همه بدانند كه هيچكارهايي و چندي است كه اين مردم را هيزم آتش جهنمي نه شوند(:دليل) بخششهاي بهشت. درخت گفت: «از دست درازي به من دوري كن تا جايي را به تو نشان دهم كه هر روز كيسهاي زر در آن پنهان است وتو ميتواني پيش از آفتاب به آنجا بروي و آن را براي خود برداري.» مرد پذيرفت و به جايي كه درخت گفته بود رفت و كيسهي زر را برداشت. مرد تا يك هفته به اين كار پرداخت، تا اينكه يك روز چيزي نيافت. ديگر بار تبر را برداشت و به كنار درخت رفت. درخت باز پرسيد كه: «ميخواهی چكار كنی؟» مرد گفت: «تا امروز تو به من سود ميرساندي و من با تو كاري نداشتم، اما امروز ديگر در آن جايی كه گفته بودی هيچ كيسهی زری نبود، آمدهام تا تو را ببُرم.» درخت گفت: «آنچه به تو دادم برای آن بود كه حس نيكيات را برانگيزم و توان خود را نشان دهم. تا بدانی كه اگر من برای اين مردم زيان داشتم هرگز مرا نميپرستيدند.» مرد از پاسخ به درخت فرو ماند و شرمنده شد.
«مرزبان نامه» نوشتهايست پندآموز، دربرگيرندهی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسالهاي پاياني سدهي چهارم هجري مهي(:قمري) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سالهای نخست سدهی هفتم مهی، تصحيح كرده است.
|
بنام خدا
داستان مادر شوهر
سرانجام یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
بنام پروردگار کوروش آفرین
:: سخنان بزرگان جهان در مورد کوروش بزرگ ::
آنچه در زیر می خوانید سخنانیست که به صورت مشتیی از خروار از میان گفته های بزرگان و مشاهیر دنیا در مورد مردی که بی شک از تاثیر گذارترین ، بر جسته ترین و ستایش شده ترین افراد در طول تاریخ تمدن بشریت بوده و هست. مردی که تورات او را «مسیح » و یونانیان او را «سرور» و « قانونگذار»می نامند و دوست و دشمن به بزرگمنشی و آزادگی او شهادت داده اند:صاحب نخستین منشور حقوق بشر در دنیا: کورش بزرگ
● افلاطون (۴۷۷ تا ۳۴۷ پیش از میلاد):
پارسیان در زمان شاهنشاهی کورش اندازه میان بردگی و آزادگی را نگاه می داشتند. از اینرو نخست خود آزاد شدند و سپس سرور بسیاری از ملتهای جهان شدند. در زمان او (کورش بزرگ) فرمانروایان به زیر دستان خود آزادی میدادند و آنان را به رعایت قوانین انسان دوستانه و برابری ها راهنمایی می کردند. مردمان رابطه خوبی با پادشاهان خود داشتند از این رو در موقع خطر به یاری آنان می شتافتند و در جنگ ها شرکت می کردند. از این رو شاهنشاه در راس سپاه آنان را همراهی می کرد و به آنان اندرز می داد. آزادی و مهرورزی و رعایت حقوق مختلف اجتماعی به زیبایی انجام می گرفت.
● گزنفون (۴۴۵ پیش از میلاد):
مهمترین صفت کورش دین داری او بود. او هر روز قربانیان برای ستایش خداوند می کرد. این رسوم و دینداری آنان هنوز در زمان اردشیر دوم هم وجود دارد و عمل می شود. از صفت های برجسته دیگر کورش عدل و گسترش عدالت و حق بود.
ما در این باره فکر کردیم که چرا کورش به این اندازه برای فرانروایی عادل مردمان ساخته شده بود. سه دلیل را برایش پیدا کردیم. نخست نژاد اصیل آریایی او و بعد استعداد طبیعی و سپس نبوغ پروش او از کودکی بوده است.
کورش نابغه ای بزرگ، انسانی والامنش، صلح طلب و نیک منش بود. او دوست انسانها و طالب علم و حکمت و راستی بود. کورش عقیده داشت پیروزی بر کشوری این حق را به کشور فاتح نمی دهد تا هر تجاوز و کار غیر انسانی را مرتکب شود. او برای دفاع از کشورش که هر ساله مورد تاخت و تاز بیگانگان قرار می گرفت امپراتوری قدرتمند و انسانی را پایه گذاشت که سابقه نداشت. او در نبردها آتش جنگ را متوجه کشاورزان و افراد عام کشور نمی کرد. او ملتهای مغلوب را شیفته خود کرد به صورتی که اقوام شکست خورده که کورش آنان را از دست پادشاهان خودکامه نجات داده بود وی را خداوندگار می نامیدند. او برترین مرد تاریخ، بزرگترین، بخشنده ترین، پاک دل ترین انسان تا این زمان بود.
● هرودوت ( ۴۸۴ تا ۴۲۵ پیش از میلاد):
هیچ پارسی یافت نمی شد که بتواند خود را با کورش مقایسه کند. از اینرو من کتابم را درباره ایران و یونان نوشتم تا کردارهای شگفت انگیز و بزرگ این دو ملت عظیم هیچگاه به فراموشی سپرده نشود. کورش سرداری بزرگ بود. در زمان او ایرانیان از آزادی برخوردار بودند و بر بسیاری از ملتهای دیگر فرمانروایی می نمودند بعلاوه او به همه مللی که زیر فرمانروایی او بودند آزادی می بخشید و همه او را ستایش می نمودند. سربازان او پیوسته برای وی آماده جانفشانی بودند و به خاطر او از هر خطری استقبال می کردند.
● ویل دورانت :
کورش از افرادی بوده که برای فرمانروایی آفریده شده بود. به گفته امرسون همه از وجود او شاد بودند. روش او در کشور گشایی حیرت انگیز بود. او با شکست خوردگان با جوانمردی و بزرگواری برخورد می نمود. بهمین دلیل یونانیان که دشمن ایران بودند نتوانستد از آن بگذرند و درباره او داستانهای بیشماری نوشته اند و او را بزرگترین جهان قهرمان پیش از اسکندر می نامند. او کرزوس را پس از شکست از سوختن در میان هیزم های آتش نجات داد و بزرگش داشت و او را مشاور خود ساخت و یهودیان در بند را آزاد نمود. کورش سرداری بود که بیش از هر پادشاه دیگری در آن زمان محبوبیت داشت و پایه های شاهنشاهی اش را بر سخاوت و جوانمردی بنیان گذاشت.
● ویکتورهوگو:
هم چنان که کوروش در بابل عمل کرده بود ناپلئون نیز آرزو داشت از سراسر جهان یک تاج و تخت بسازد و از همه مردم گیتی یک ملت پدید آورد.
هارولد لمب (دانشمند امریکایی) :
در شاهنشاهی ایران باستان که کورش سمبول آنان است آریایی ها در تاجگذاری به پندار نیک گفتار نیک کردار نیک سوگند یاد می کردند که طرفدار ملت و کشورشان باشند و نه خودشان. که این امر در صدها نبرد آنان به وضوح دیده می شود که خود شاهنشاه در راس ارتش به سوی دشمن برای حفظ کیان کشورشان می تاخته است.
● پاپ کلمنت پنجم(در وصف کورش بزرگ):
برای ما همین قدر که تو جانشین عادل هستی کافی است که ترا با نظر احترام بنگریم.
● پرفسور ایلیف انگلیسی:
در جهان امروز بارزترین شخصیت جهان باستان کورش شناخته شده است. زیرا نبوغ و عظمت او در بنیانگذاری امپراتوری چندین دهه ای ایران مایه شگفتی است. آزادی به یهودیان و ملتهای منطقه و کشورهای مسخر شده که در گذشته نه تنها وجود نداشت بلکه کاری عجیب به نظر می رسیده است از شگفتی های اوست.
● دکتر هانری بر( دانشمند فرانسوی) :
این پادشاه بزرگ یعنی کورش هخامنشی برعکس سلاطین بی رحم و ظالم بابل و آسور بسیار عادل و رحیم و مهربان بود زیرا اخلاق روح ایرانی اساسش تعلیمات زردشت بوده. به همین سبب بود که شاهنشاهان هخامنشی خود را مظهر صفات (خشترا) می شمردند و همه قوا و اقتدار خود را از خدواند دانسته و آنرا برای خیر بشر و آسایش و سعادت جامعه انسان صرف می کردند.
ژنرال سرپرسی سایکس(ژنرال، نویسنده، و جغرافیدان انگلیسی) (پس از دیدار از آرامگاه کورش بزرگ):
من خود سه بار این آرامگاه را دیدار کرده ام، و توانسته ام اندک تعمیری نیز در آنجا بکنم، و در هر سه بار این نکته را یاد آورده شده ام که زیارت آرامگاه اصلی کورش، پادشاه بزرگ و شاهنشاه جهان، امتیاز کوچکی نیست و من بسی خوشبخت بوده ام که به چنین افتخاری دست یافته ام. براستی من در گمانم که آیا برای ما مردم آریایی (هند و اروپایی) هیچ بنای دیگری هست که از آرامگاه بنیادگذار دولت پارس و ایران ارجمندتر و مهمتر باشد.
● کنت دوگوبینو فرانسوی :
شاهنشاهی کورش هیچگاه در عالم نظیر نداشت. او به راستی یک مسیح بود زیرا به جرات میتوان گفت که تقدیر او را چنین برای مردمان آفرید تا برتر از همه جهان آن روز خود باشد. نیکلای دمشقی کورش شاهنشاه پارسیان در فلسفه بیش از هر کس دیگر آگاهی داشت. این دانش را نزد مغان زرتشتی آموخته بود.
● پرفسور کریستن سن( ایران شناس شهیر) :
شاهنشاه کورش بزرگ نمونه یک پادشاه “جوانمرد” بوده است. این صفت برجسته اخلاقی او در روابط سیاسی اش دیده می شده. در قواینن او احترام به حقوق ملتهای دیگر و فرستادگان کشورهای دیگر وجود داشته است و سر لوحه دولتش بوده. که این قوانین امروز روابط بین الملل نام گرفته است.
● آلبر شاندور فرانسوی :
کورش یکسال پس از فتح بابل برای درگذشت پادشاه بابل عزای ملی اعلام نمود. برای کسی که دشمن خودش بود. او مطابق رسم آزادمنشی اش و برای اینکه ثابت کند که هدف فتح و جنگ و کشتار ندارد و تنها به عنوان پادشاهی که ملتش او را برای صلح پذیرفته اند قدم به بابل گذاشته است و در آنجا تاجگذاری نمود. او آمده بود تا به آنان آزادی اجتماعی و دینی و سیاسی بدهد. در همین حین کتیبه های شاهان همزمان او حاکی از برده داری و تکه تکه کردن انسان های بی گناه و بریدن دست و پای آنان خبر می دهد.
● پرفسور گیریشمن :
کمتر پادشاهی است که پس از خود چنین نام نیکی باقی گذاشته باشد. کورش سرداری بزرگ و نیکوخواه بود. او آنقدر خردمند بود که هر زمانی کشور تازه ای را تسخیر می کرد به آنها آزادی مذهب میداد و فرمانروای جدید را از بین بومیان آن سرزمین انتخاب می نمود. او شهر ها را ویران نمی نمود و قتل عام و کشتار نمی کرد. ایرانیان کورش را پدر و یونانیان که سرزمینشان بوسیله کورش تسخیر شده بود وی را سرور و قانونگذار می نامیدند و یهودیان او را مسیح خداوند می خوانند.
● کنت دوگوبینو (مورخ فرانسوی):
تا کنون هیچ انسانی موفق نشده است اثری را که کوروش در تاریخ جهان باقی گذاشت، در افکار میلیون ها مردم جهان بوجود آورد. من باور دارم که اسکندر و سزار و کورش که سه مرد اول جهان شده اند کورش در صدر آنها قرار دارد. تا کنون کسی در جهان بوجود نیامده است که بتواند با او برابری کند و او همانطور که در کتابهای ما آمده است مسیح خداوند است. قوانینی که او صادر کرد در تاریخ آن زمان که انسانها به راحتی قربانی خدایان می شدند بی سابقه بود.
● کلمان هوار :
کوروش بزرگ در سال ۵۵۰ پیش از میلاد بر اریکه پادشاهی ایران نشست. وی با فتوحاتی ناگهانی و شگفت انگیز امپراتوری و شاهنشاهی پهناوری را از خود بر جای گذاشت که تا آن روزگار کسی به جهان ندیده بود. کوروش سرداری بزرگ و سرآمد دنیای آن روزگار بود. او اقوام مختلف را مطیع خود کرد. او اولین دولت مقتدر و منظم را در جهان پایه ریزی کرد. برای احترام به مردمان کشورهای دیگر معابدشان را بازسازی کرد. وی پیرو دین یکتا پرستی مزدیسنا بود. ولی به هیچ عنوان دین خود را بر ملل مغلوب تحمیل ننمود.
● اخیلوس (آشیل) شاعر نامدار یونانی (در تراژدی پارسه):
کورش یک تن فانی سعادتمند بود. او به ملل گوناگون خود آرامش بخشید. خدایان او را دوست داشتند. او دارای عقلی سرشار از بزرگی بود.
● بوسویه(سیاستمدار وشاعر فرانسوی)( ۱۷۶۸ ۱۸۴۸ میلادی):
ایرانیان از دوران حکومت کوروش به بعد عظمت و بزرگواری معنوی خاصی را اساس حکومت خود قرار دادند براستی چیزی عالی تر از آن وحشت فطری نیست که ایشان از دروغ گفتن داشتند و همیشه آن را گناهی شرم آور می دانستند.
● مولانا ابوالکلام احمد آزاد فیلسوف هندی :
کوروش همان ذوالقرنین قرآن است. وی پیامبر ایران بود زیرا انسانیت و منش و کردار نیک را به مردمان ایران و جهان هدیه داد. سنگ نگاره او با بالهای کشیده شده به سوی خداوند در پاسارگاد وجود دارد.
● دیودوروس سیسولوس (۱۰۰ پس از میلاد):
کوروش پسر کمبوجیه و ماندان در دلاوری و کارآیی خردمندانه حزم و سایر خصایص نیکو سرآمد روزگار خود بود. در رفتار با دشمنان دارای شجاعتی کم نظیر و در کردار نسبت به زیر دستان به مهر و عطوفت رفتار میکرد. پارسیان او را پدر می خواندند.
● فرانسوا شاتوبراین نویسنده بزرگ فرانسوی :
کوروش بزرگ که تاج پادشاهی ماد و پارس را بر سر نهاده بود بزرگترین امپراتوری دوران کهن را بوجود آورد ولی اداره این امپراتوری را بر اساس حکومت مطلقه قرار نداد،زیرا نیمی از قدرت به شورایی تعلق داشت که قسمتی از مقام سلطنت را تشکیل می داد.از لحاظ عدل و قوانین که او برای حکومت وضع کرد و بعدا قوانین قضایی حکومتی ایران شد ، قوانین بی آلایش بود.
● بن مایه ها:
کوروش کبیر( بنیانگذار شاهنشاهی هخامشیان) اثر هارولد آلبرت لمب با ترجمه دکتر صادق رضازاده شفق به کوشش شرکت مطالعات نشر کتاب پارسه
تاریخ هردوت اثر جرج راولینسن و با ترجمه وحید مازندرانی به کوشش انتشارات علمی و فرهنگ
کوروش کبیر تالیف هارولد آلبرت لمب با ترجمه دکتر صادق رضازاده شفق انتشارات پارسه
دکتر هانری بر دانشمند فرانسوی تمدن ایران باستان
کورش کبیر آلبر شاندور/محمد قاضی انتشارات زرین
کورش کبیر مولانا ابوالکلام آزادعلممحمد ابراهیم باستانی پاریزی
تاریخ ایران/ژنرال سرپرسی سایکس
ایران از آغاز تا اسلام ~رومن گیرشمن&
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
مردم : | ||
روزی بزرگان ایرانی و مریدان ایرانی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایرانزمین دعای نیک کند و ایشان پس از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کرد: «خداوندا، اهورامزدای بزرگ، آفرینندهی این سرزمین بزرگ، سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.» |
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
آناهید خذیر : | ||
شاهنامه بایسنقری یکی از نسخههای قدیمی و خاص شاهنامه در سطح جهان است که ۲۲ نقاشی مینیاتور به سبک هرات دارد و در سال ۱۴۳۰ (میلادی) به سفارش بایسنقر (نوه تیمور لنگ) تهیه شده است. |
شاهنامه شاه طهماسبی احتمالاً در اواخر عمر شاه اسماعیل یکم و در نیمه اول سدهی دهم هجری قمری به کارگاه هنرهای کتابسازی کتابخانه دربار سفارش داده شده است. سفارش دهنده شخص شاه اسماعیل اول بوده که شاهنامه را بسیار گرامی میشمرده و نامهای شاهنامهای بر پسرانش گذاشته است.
جمعی از مهمترین هنرمندان آن زمان که در کتابخانه تبریز گرد آمده بودند، به احتمال زیاد زیر نگاه «سلطان محمد نقاش» کار بر روی این کتاب را آغاز و پس از 20 سال در زمان حکومت شاه طهماسب آن را به سرانجام میرسانند. خوشنویسی و کتابت نستعلیق عالی کتاب، کار تنها یک خوشنویس نیست و به همین علت امضای خوشنویس بر آن به چشم نمیخورد، همان طور که نقاشیهای این کتاب نیز کار یک نفر نیست. از نقاشان، کار «سلطان محمد» کاملاً مشخص است و امضای دو نقاش دیگر «میر مصور» و «دوست محمد» بر پای آثارشان به چشم میخورد. دیگر نقاشان نیز احتمالاً «میر علی»، «سید علی»، «مظفر علی»، «میرزا علی»، «عبدالصمد» و «شیخ محمد» بودهاند.
در نیمه دوم سدهی دهم، این شاهنامه به عنوان هدیهای رسمی برای سلطان به عثمانی فرستاده میشود و پیدا نیست که بعدها چگونه از قسطنطنیه خارج و در مجموعه «بارون ادموند دور تچیلد» قرار میگیرد. در 1959 آمریکایی پولداری به نام «آرتور هوتن» این شاهنامه را میخرد و شهرت و همچنین پاره پاره شدن این اثر نفیس آغاز میشود. «هوتن» یک بار 78 صفحه نقاشی شده از کتاب را جدا و به موزه «متروپولیتن» میبخشد؛ 7 نقاشی را در حراج «کریستیز»، 41 نقاشی را در گالری «آگنیو» و 14 نقاشی را در اکتبر 1988 در همان حراجی «کریستیز» به فروش میرساند.
باقیمانده این شاهنامه، شامل 118 نقاشی از کل 258 نقاشی، 708 صفحه خوشنویسی شده، همراه با جلد سوخت طلایی و معرق آن در سال 1373 با اثری از «ویلم دکونینگ» نقاش هلندی الاصل که در اختیار موزه هنرهای معاصر تهران بود معاوضه و به ایران بازگردانده میشود.
در نگارههای ایرانی به ویژه دو شاهنامه بایسنقری و طهماسبی توجه به عالم خیال و مثال به صورت جدی نمود مییابد؛ توجهی که به پیوند بین بهشت آسمانی و زمین بهشتی مجال نمایش داده و هنرمند را برای دست یافتن به این گوهر ثابت یا جوهره مثالی تربیت کرده است.
بر تخت نشستن کیومرث در شاهنامه بزرگ ایلخانی نشان میدهد نگاره از سه عنصر، انسان(کیومرث و درباریان)، طبیعت (آسمان، زمین، گلها و چشمه) و حیوان(پلنگهای آرمیده)، به علاوه نقش روایت متخیلانه که جزو تفکیک ناپذیر نگاره بهشمار میآید تشکیل شده است. کیومرث نخستین پادشاه اساطیری در قلب نگاره بین درباریان و افراد حاضر در یک ترکیب نیم دایرهای قرار گرفتهاند.
بر تخت نشستن کیکاووس در شاهنامه بایسنقری نیز نشان میدهد که تصویر از سه مضمون اصلی انسان و طبیعت و نقش کلیدی عالم خیال(عنصر اصلی نگاره) در قالب تخیل روایتگر تشکیل شده است.
شاهنامهی بزرگ ایلخانی، نقطه اوج و درخشش نگارگری عهد ایلخانی متعلق به مکتب تبریز اول در زمان حکومت ابوسعید واپسین حاکم مغول است که بیشتر با توجه به تأثیرپذیری هنری از چین در کلیت تصویر، همچنین آموزههای بینالنهرینی، در نحوه ترسیم صورت و اندام و تأثیرات بیزانسی و هلنی در فرم چین و شکندار لباسها شکل گرفته است. شاهنامهی بزرگ ایلخانی، بیشتر، داستانهای حماسی و مبارزات تن به تن با جانوران شگفتانگیز و مجالس سوگواری را شامل میشود.
شاهنامهی بایسنقری، به اوایل قرن هشتم، مکتب هرات و زمان حکومت بایسنقر میرزا ـ شاهزاده تیموری ـ تعلق دارد. مکتب هرات یکی از مکاتبی است که سبک خاص ایرانی در آن به وضوح دیده میشود و در نگارههای شاهنامه بایسنقری به انعکاس سبک زیبای درباری، ترکیببندیهای مستحکم و هویت ویژه ایرانی در ترکیببندی میپردازد.
وجود هستیشناسانه آیین و تأثیر آن بر نمایشهای شرقی، از رئالیسم تا جریان سیال ذهن، انتخابات و مبارزات انتخاباتی، از رسانه تا مخاطب، بررسی عوامل فردی و اجتماعی موثر بر گرایش دانشآموزان به فعالیتهای فرهنگی و هنری، ساماندهی الگوی گردشگری در استان مازندران و باستانگرایی یا شیوه علمی از دیگر مطالب این ماهنامه تخصصی است.
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
سورنا لطفینیا : | ||
آوردهاند كه، خسرو انوشيروان، به شوند(:سبب) مردمداری و دادگستری، كه در سرشت او بود، برای آنكه روزگار مردم خوب بگذرد و كسی بر ديگری ستم نكند هركاری انجام می داد. او می دانست كه اگر ستم ديدگان، خودشان نتوانند داد خود را بستانند، ديگران اين كار را به خوبی برای آنها انجام نمی دهند و در دادخواهی آنها كوتاهی می شود. بنابراين، دستور داد تا رسنی(بندی) از ابريشم بتافتند و زنگهايی به آن آويختند، و آن را به نزديک اتاق او بستند، تا هر ستمديدهايی كه جويای دادخواهی است، آن رسن را كشيده و زنگها را بزند تا خسرو خود به كارش رسيدگی كند.روزی كه پيرامون كاخ از مردم تهی شده بود، خری از آنجا گذشت. خر كه به شوند ناتوانی و لاغری، خارش در پوستش افتاده بود، برای خاراندن خود، بدنش را به ديوارهای كاخ می ماليد كه به رسن خورد و زنگها را زد.انوشيروان كه هميشه در انديشهی مردم بود، برای دادخواهی از جای برخواست و به ايوان كاخ رفت. هنگامی كه نگاه كرد، آن خر را ديد. پرسيد صاحب اين خرٌٌُِ چه كسی است؟ گفتند كه خر آسيابان است كه پير و لاغر شده و از كار افتاده و از بار كشيدن فرو مانده، و آسيابان از آن دست كشيده، و او را از خانه رانده است.پس خسرو دستور داد تا آسيابان، خر را به خانه برده ومانند هميشه به او آب و علف بدهد وتا هنگام مرگ او را نرنجاند و به كار نگيرد. سپس دستور داد تا در شهر آواز دهند كه: «هر كس چارپايی را در جوانی دركار داشته است، بايد او را در هنگام پيری از خانه نراند و نكشد.»
«مرزبان نامه» نوشتهايست پندآموز، دربرگيرندهی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسالهای پايانی سدهی چهارم هجری مهی(:قمری) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سالهای نخست سدهی هفتم مهی، تصحيح كرده است. |
بنام خدا
مزار شمس گلباران می شود
همايش "مولانا در آيينه شمس" روز پنجشنبه با حضور مهمانان داخلی و خارجی در خوی برگزار می شود.
میهمانان همایش «مولانا در آینه شمس» از روز چهارشنبه 13 مهرماه وارد خوی میشوند و این همایش فردا با گلباران مزار شمس به طور رسمی آغاز میشود.
دبیر اجرایی همایش «مولانا در آینه شمس» گفت: این همایش روز پنجشنبه 14 در شهر خوی آغاز میشود که سرآغاز آن گلباران مزار شمس تبریزی از ساعت 9 صبح خواهد بود.
علی محبوبی،افزود: در ادامه همایش تخصصی «مولانا در آینه شمس» آغاز میشود که تعدادی از مولاناپژوهان از جمله کریم زمانی، غلامحسین ابراهیمی دینانی، توفیق سبحانی، مشهور و محمدجواد ادبی و ... سخنرانیهای علمی خود را ارائه میکنند .
" همچنین چند مقام مسئول چون استاندار آذربایجان غربی، استاندار قونیه، محسنی، رئیس دانشگاه آزاد واحد خوی، مسئولانی از شهر نیشابور و ... به ایراد سخن خواهند پرداخت."
دبیر اجرایی همایش «مولانا در آینه شمس» به اجرای تصنیف توسط علی جهاندار اشاره کرده و گفت: عصر فردا هم مراسم اهدای کلید طلایی شهر خوی به شهرداران نیشابور و قونیه و اجرای موسیقی گروه استاد ذوالفنون را خواهیم داشت.
محبوبی اشاره کرد: از ظهر امروز چهارشنبه 13 مهرماه میهمانان همایش از شهرهای تهران و نیشابور و کشور ترکیه وارد خوی میشوند.
رایزن فرهنگی ترکیه در ایران، شهردار قونیه، رئیس بارگاه مولانا، رئیس و معاون دانشگاه سلجوق و والی قونیه، علی عسگری معاون سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی، سیدطه مرقاتی، نایب رییس بنیاد شمس و مولانا، موید حسینیصدر نماینده مجلس و عضو بنیاد شمس و مولانا، محمدجواد ادبی رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، شهردار نیشابور، رییس شورای شهر نیشابور، رییس دانشگاه آزاد نیشابور و تعدادی از اعضای هیئت علمی این دانشگاه، از جمله میهمانان همایش هستند.
منبع: مهر
بنام خدا
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم...
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».
من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر میگشت و دستم را می گرفت و میفشرد و من آرام می شدم ...
او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است ...
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند...
ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند میزند و می گوید : پا بزن...
سخن روز : ضعیفالاراده کسی است که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود. ادگار آلنپو
بنام خدا
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد
بنام خدا
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد درست وقتي دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون نااميدي و تاريكي بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ايستاد ...
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستي !
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتي كه تنها هستي تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .
کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...
چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترينش را به تو ارزاني مي دارد ...
بنام خدا
در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او میگفتند که احساساتش مناسب موقعیتها نیستند.
برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمیکرد.
مادرش در مقام توصیه به او میگفت: روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.
یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی میکرد، به تندی به او پرخاش کرد : نخند. مگر نمیدانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.
در این مواقع و در بسیاری از موقعیتهای دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت میکردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش میکردند.
هر بار این اتفاق میافتاد، امیلی گیج و سردرگم میشد و به همین دلیل نمیتوانست به احساساتش اعتماد کند این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد.
برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی میکرد و اگر کسی از او چیزی میپرسید، جوابی برای گفتن نداشت. میگفت: نمیدانم ... و بعد از دوستانش در اینباره نظرخواهی میکرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را میآموخت. باید یاد میگرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام مدت کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون میخواست که این سرگرمی را حرفهی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایهگذاری میکرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسکها به فروش بروند.
وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشتهی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل دربارهی برنامهاش با او صحبت کردم، از او پرسیدم : بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجهای که به دست میآید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب میکنی؟
امیلی بدون لحظهای درنگ پاسخ داد: بله، عروسک تولید میکنم و آن را میفروشم.
به پشتی صندلیام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: این روشنترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیدهام.
خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمیکند، جواب داد: من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه میکنند انجام میدهم. سکوت برقرار شد...
به او گفتم: مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیهی من عمل کند. کسبوکارش به مراتب بیش از آنچه فکر میکرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند...
برگرفته از كتاب:
كارتر- اسكات، شری؛ اگر زندگی بازی است اين قوانينش است؛ برگردان مريم بيات و مهدی قراچهداغی؛ نشر البرز
بنام خدا
بازرگانی پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.
مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد...
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود...
خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد!
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد!!!
مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...!
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
از کتاب کیمیاگر - پائولو کوییلو
سخن روز : مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست...
بنام خدا
کارل گوستاو یونگ (روانشناس شهير سوئيسي و از شاگردان معروف فرويد كه در بحث ناخودآگاه جمعي از هم جدا شدند) می گوید که انسان ها بر دو نوع اخلاق رفتار می کنند: اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.
اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که ميگوید در مهمانیها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی ميشوی، خوددار باش و فریاد نزن، وقتی دخترعمویت بچه دار ميشود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج ميکند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نميآید، این را مستقیم بهش حالی نکن، برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را، عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش، اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...
اما اخلاق اربابی، کاملا متفاوت است. افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدمهایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق و تنبیه اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف ميکنند.
البته وجدان شخصی این افراد، مستقل، بالغ، صادق و سالم است، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست، صریح و بی پرده است و با هیچکس، حتی خودش تعارف ندارد.
بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.
برای تودههایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است.
یونگ ميگوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس ميدهند. آنها به رضایت درونی ميرسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی ميمانند...
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
نگار پاکدل : | ||
دایرةالمعارف شعر به زبان انگلیسی، سالروز درگذشت وحشی بافقی شاعر ایرانی را برابر با پنجم مهر ماه سال 961 خورشیدی ذکر کرده است. مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت |
بنام خدا
درس عبرتی از چنگیزخان !!!! یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که
می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
بنام خدا
عشق واقعی مارمولک
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ۴ سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر تلاش کنیم!!!!!!!!!
بنام خدا
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا پاسخ داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...
هزار پا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر تلاش میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی تلاش کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر تلاش کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی تلاش میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...
پائولو کوئیلیو
بنام خدا
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد وچون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد!!!
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند...
شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند...
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم...
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ؟!
من دارم به خودم کمک می کنم ...
سخن روز : اگر روزگاری شان و مقامت پایین آمد نا امید مشو، آفتاب هر روز هنگام غروب پایین میرود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید. افلاطون
بنام خدا
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم :
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است!
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد... شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!
********
1.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست!!!
2.در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی !!!
3.همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست...
سخن روز : مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه بیشترمان بیش از یک چراغ از آن استفاده نمی کنیم . ویلیام جیمز
بنام خدا
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد میشد...
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد !
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد !!! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان...
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است...
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند !
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد...
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد...
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود !
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...!!!
سخن روز : مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم ، مهم این است که در چه راستایی گام بر می داریم . هولمز
بنام خدا
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با بازرگانی آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. |
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از واپسین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید : - آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟ دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت : - بله، شما چه عقیده ای دارید؟ - من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود. |
بنام خدا
و از همه بدتر خودمان را پشت چهارده هزار سال پیشینه تاریخی ایران و آخرین دین توحیدی جهان پنهان می کنیم و حاضر نیستیم بپذیریم که نه میهن دوست هستیم و نه دیندار و در نتیجه هیچ وقت شروع به تغییر و اصلاح نمی کنیم اما بومیان آدمخوار جزایر اقیانوس آرام تنها طی چند نسل توانستند خود را اصلاح کنند و به پیشرفت برسند چون پذیرفتند عقب هستند و ایراد دارند و باید اصلاح شوند.
بنام خدا
بنام خدا
لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل دوستت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان نیازمند تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟
لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی میشود یا نه؟
و سرانجام لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟
بنام خدا
در افسانه های شرقی گذشته آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در جهان بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار و تلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید ...
و سرانجام او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند ...
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را بکشند اما سنمار درخواست کرد پیش از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد...
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم ...
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها و اطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک پنهانی برد و رازی را با او در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار ...
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات زندگی خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه پنهان نگاه داشت...!
سخن روز : ما دیگران را فقط تا آن بخش از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم راهنمایی کنیم... اسکات پک
بنام خدا
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد
بنام خدا
|
||
|
||
مرضيه فروغی : | ||
آتش مهر به ميهن شعله زد بر دل و جان عاقبت گشتم و ديدم اخوان نعرهزنان بر خروشيد و ز نو ساخت بنايی منظوم نام ميهن چه لطيف است به طبع اخوان من فدای غزل و چامه و نثرت اميد كه نديدم قلمی بهر وطن از رندان مهر ميهن به دلت آتش تندی میزد پاسخ مهر تو توهين شد و كنج زندان از برای تو نوشتن سخت دشوارتر است زان كه خواهم بسرايم دو سه بيتی سوزان من در اين وادی دشوار نهادم گامی صرف مهری كه دلم داشت به شخص اخوان |
بنام خدا
در تاریخ ادبیات ایران به خانم شاعری به نام"نهانی کرمانی" - خواهر افضل کرمانی ـ اشاره شده است که زن صاحب علم و خوشخو و زیبایی بود و خواستگاران بسیاری داشت. او شعری سروده و دستور داد آن را به دروازه های کرمان بیاویزند و گفت با کسی ازدواج می کند که مفهوم شعرش را دریابد یا بتواند جواب مناسبی برایش بیابد. آن شعر چنین بود:
از مرد برهنه روی زر می طلبم
از خانه عنکبوت، پر می طلبم
من از دهن مار شکر می طلبم
وز پشه ماده، شیر نر می طلبم!
متاسفانه هیچ یک از مردان خواستار او معنی این سروده اش را نفهمیدند و درنتیجه او تا پایان عمرش مجرد ماند!
سالها بعد از مرگ او، سعدالله خان، وزیر شاه جهان هندی، پی به منظور نهانی برد و در جوابش چنین سرود:
علم است برهنه مرد و تحصیل، زر است
تن، خانه عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است جفای علم و معنی شکر است
هر پشه کز آن چشید او شیر نر است!
***
البته سعدالله خان، معنای عمیق و نهانی را از شعر خانم نهانی بیرون کشیده اما فکرش را بکنید اگر به جای آن خانم، یه خانم در قرن بیست و یکم، همین شعر را می سرودچه انگ هایی بهمش می زدند!
"دخترهای قدیم به جز شوهر چیزی نمی خواستند، بگذریم از این که وقتی به او رسیدند همه چیز می خواستند. اما امان از دخترهای این دوره و زمانه... از همان اول حرف زر و خانه و این چیزها را وسط می کشند. بیا! دختره چشم سفید توی دو بیت شعر، هم زر خواسته هم خانه هم شیربها... حالا گیریم بعضی هایش را با ایهام و کنایه گفته باشد!
قدیمها از مرد که حرف می زدی، دختر خانه قایم می شد توی پستو. واویلا از این دختر که خودش فریاد شوهرخواهی سر داده و مرد می خواهد، آن هم برهنه! دختر مجردی که خواسته هایش زر و زیور و خانه باشد و تازه آنها را از یک مرد برهنه طلب کند، تکلیفش معلوم است. یکی نیست بپرسد مرد برهنه چرا باید برای تو خانه بخرد و زراندودت کند؟! آیا قرار است تو چه گلی به سر او بزنی؟!
حکماً آنجا هم که از دهن مار، شکر خواسته، منظورش بوسه فرانسوی بوده که هم به دک و دهان مربوط می شود و هم مثل شکر شیرین است!
بی تردید پشه ماده، استعاره از خودش است، چون مرد که ماده نمی شود. حالا این که از پشه ماده، شیر نر تولید شود خودش کلی جای سوال دارد. یعنی او پشه است اما می خواهد با شیرها بپرد بلکه بچه اش شیر شود؟ اینجاست که باید گفت ای پشه، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست! تو اگر دختر درست و درمانی بودی این طوری ترشیدگی ات را جار نمی زدی و آگهی ازدواج نمی دادی..."
بله، اگر ما شعر ایشان را سروده بودیم این حرف ها را می شنیدیم. حالا آیا خوب بود که ما واقعا دختر پول پرستی بودیم و مثلا می سرودیم:
از شوهر خود بنز دو در می خواهم
هر ماه به کشوری, سفر می خواهم
تا آخر عمر مشترک, من او را
در خدمت خود مثل فنر می خواهم!؟
بگذریم که قافیه های بدی در راستای سایر تهمت های روا داشته شده در بالا, به ذهنمان می رسد که می شود در پایین آورد ولی نمی گوییم.
اصلا شاید یک روزی خانمها خواسته های واقعی خودشون رو به شکل شعر درآوردن و به دروازه های تهران بزنند, حتی اگر این بار هم تاریخ تکرار شود و هیچ کس به آن جواب ندهد. آن وقت اقلش آن است که آیندگان، ترشیدگیشان را هم می گذارند به حساب این که کسی سر از شعر در نیاورده!!
بنام خدا
دختر جوانی با مادرش نزد شیوانا آمدند...
مادر دختر گفت: دخترم بسیار زیباست و وضع خانوادگی ما هم خوب و عالی است. پسر همسایه ما قرار بود به خواستگاری دخترم بیاید و به همین خاطر به بسیاری از خواستگارهای او پاسخ رد دادیم. اما هفته پیش باخبر شدیم که پسر همسایه به سراغ زنی شوهر مرده و زشت رو رفته است که دو بچه از شوهر قبلیاش دارد و وضع مادیاش اصلا خوب نیست و با او ازدواج کرده است!!! دخترم از این بابت بسیار غمگین و ناراحت شده است و میگوید چرا چنین اتفاقی افتاده است در حالی که از لحاظ منطقی همه چیز به نفع دختر من بوده است وهم زیبا بوده و هم مال و ثروت کافی داشته است؟!! شیوانا با تبسم گفت: جذابیت که به مال و ثروت نیست! جذابیت چیزی است که اگر وجود داشته باشد محبوب از فرسنگها راه دور شبانه و در بدترین شرایط، خودش را به آب و آتش میزند تا به دلبر و دلدادهاش نزدیکتر شود. زیبایی اصلا جذابیت نیست چون وقتی انسان مجذوب کسی شده باشد حتی اگر محبوبش به دلیل حادثهای زیباییاش را از دست بدهد باز کنار او میماند. جذابیت ثروت هم نیست چون وقتی برای کسی جذاب باشی حتی اگر پولی هم در بساط نداشته باشی باز برای آن فرد مهم نیست و او حاضر است تمام ثروتش را به تو بدهد تا کنار تو باشد. دختر تو شاید زیبا و ثروتمند باشد اما مطمئنا برای آن پسر همسایه جذاب نبوده که فرد به ظاهر متفاوتتری را به او ترجیح داده است... دختر جوان که این سخنان را شنید با خشم و عصبانیت فریاد زد و به پسر همسایه دشنام داد و با صدای بلند گفت: او اگر شعور داشت فرق زباله و گل را میفهمید !!! شیوانا با لبخند گفت: شک ندارم پسر همسایه این خودبینی و فخرفروشی و دشنامگویی دختر تو را بارها دیده است و تک تک این رفتارها برای از بین بردن جذابیت یک انسان کفایت میکنند. به نظرم به جای اینکه دنبال دلیل برای خواستنی نبودن، در بیرون خانه خود بگردید کمی به سمت خود نگاه کنید و در رفتارها و گفتارها و شیوه زندگی خود دنبال دلیل جذاب نبودن بگردید. اگر این نقصها را در وجود خود جبران کنید مطمئنا خواستگارهای بهتری جذب شما خواهند شد... سخن روز : تلاش نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم . مارکوس گداویر
بنام خدا
بنام خدا
صدیقه نوده فراهانی : |
در گذشتههای دور قاطری در حال مردن بود. در این وقت گرگی نیز آمد و روبهروی او نشست. قاطر رو به گرگ کرد و گفت: «ای گرگ! برای چه آمدهای و منتظر چه هستی؟» گرگ گفت: «منتظر مردن تو هستم تا بعداً تو را بخورم.» قاطر گفت: «من که میمیرم سپس تو مرا میخوری، نوش جانت. ولی از طرفی دلم به حالت میسوزد.» گرگ گفت: «برای چه؟» قاطر گفت: «آخر من نعلهای آهنی دارم و میترسم نعلهایم دندانهای تو را بشکند.» گرگ گفت: «نعل چیست و کجای توست؟» قاطر گفت: «نعلهایم در کف پایم قرار دارد. بیا و آنها را دربیاور.»
گرگ پذیرفت و پوزهاش را جلو برد که نعلهای قاطر را ببیند که قاطر لگد محکمی به دهان گرگ زد و تمام دندانهایش را شکست. گرگ نیز با دهان خونآلود پا به فرار گذاشت. در بین راه به روباه برخورد کرد. روباه به او گفت: «جناب گرگ! کجا میروی؟ چه شدهاست؟» گرگ قضیه را برایش تعریف کرد.
روباه با شنیدن ماجرا خندهای کرد و گفت: «تا جایی که من میدانم پدر و پدربزرگت قصاب بودند. تو هم که قصاب هستی آخر تو را چه به آهنگری کردن. باید میرفتی دنبال قصابی تا این بلا به سرت نیاید.»
برگرفته از کتاب: قصه های مردم خوزستان_ گردآورنده: پرویز طلاییان پور_ انتشارات پژوهشکده ی مردم شناسی سازمان میراث فرهنگی کشور |
بنام خدا
دوستی بی درنگ گفت در تاریخ ایران هر چه پادشاه است ستمگر و خائن ... گفتم من مدافع فرهنگ سترگ ایران زمین و خوبیهای آنم. کار من نشان دادن ارزشهایی هست که در طول تاریخ کشورمان داشته ایم و در جهان امروز اگر این ارزشها را بازگویی نکنیم فرزندانمان فکر می کنند ما در مقابل فرهنگ غرب و شرق هیچ چیزی برای گفتن نداریم . آن دوست گفت شما در کجای دوران گذشته چیز مثبتی دیده اید ؟! هر چه هست سیاهی و تباهی است ... دیدم اگر از خودم چیزی بگویم آن دوست باز هم بر حرفهایش اصرار خواهد ورزید پس از ابوریحان بیرونی گفتم که : «... دی ماه، نخستین روز آن خرم روز است و این روز و ماه هر دو به نام خداوند است که هرمز نامیده می شود، یعنی حکیم و دارای رای و آفریدگار . در این روز عادت ایرانیان چنین بوده که پادشاه از تخت شاهی پایین می آمد و جامه ای سفید می پوشید و در بیابان بر فرش های سپید می نشست و دربان و یساولان را که شکوه پادشاه با آن هاست به کنار می راند و هر کس که می خواست پادشاه را ببیند، خواه دارا و خواه نادار بدون هیچ گونه نگهبان و پاسبان، نزد شاه می رفت و با او به گفتگو می پرداخت و در این روز پادشاه با برزگران می نشست و در یک سفره با آن ها خوراک می خورد و می گفت : من مانند یکی از شماها هستم و با شماها برادرم، زیرا استواری و پایداری جهان به کارهایی است که به دست شما انجام می شود و امنیت کشور نیز با من است، نه پادشاه را از مردم گریزی است و نه مردم را از پادشاه ...»
دوستم سکوت کرده و به دقت گوش میداد اما حرف من تمام شده بود .
چون دیدم نگاهش از روی علاقه است این جمله ارد بزرگ را هم به او گفتم : کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟ معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .
دوستم گفت واقعا چرا ما از گذشته مان جز نکات منفی ، چیز دیگری نمی دانیم ؟ !...
بنام خدا
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست
دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که نخست به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، دومً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است."
بنام خدا
شهر هرت
- شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب.
- شهر هرت جایی است که ابتدا ازدواج می کنند سپس همدیگر رو می شناسن.
- شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند.
- شهر هرت جایی است که درختها علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا خودروها راحت تر برانند.
- شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.
- شهر هرت جایی است که شوهرها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن با همسرشان را ندارند.
- شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول پس از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده، چند چادر برپا کرد.
- شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند.
- شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن.
- شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریال های تلویزیونی رو توی کاخها می سازن.
- شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه.
- شهر هرت جایی است که میهن (وطن) هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه پس میرویم ترکیه و دوبی و اروپا و آمریکا و ....... را آباد میکنیم.
- شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی.
- شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی.
- شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.
- شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه ....
- شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه.
- شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام میدی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن.
- شهر هرت جایی است كه هر روز توی خیابون شاهد توهین به مادرها و دخترها هستی ولی كاری ازدستت برنمیاد.
- شهر هرت جایی است كه مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از نداری (فقر) نجات بده.
- شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور.
- شهر هرت جایی است که در مدرسه به بچه ها یاد میدن که جاسوسی پدر و مادر و فامیل شان را بکنن.
شهر هرت جایی است كه .......
خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!
تنها راهش : تک تک مردم خودشان را عوض بکنن!!
بنام خدا
|
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در میان آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است! در پایان، دانشمند شیشه ی میان آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!! میدانید چـــــرا ؟ دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش ! *** اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات و تجربیات ماست و خیلى از آنها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند... |
بنام خدا
بنام خدا
سنگی كه طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زییا نخواهد شد از زخم تیشه خسته نشو كه وجودت شایسته تندیس است
بنام خدا
مشغله
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت در نهایت توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت تلاش خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز نخست هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از پوزش گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟!
بنام خدا
بیل گیتس (رئیس مایکرو سافت) هنگام سخنرانی در یکی ازدانشگاهها ، خطاب به دانشجویان گفت که در دانشگاهها خیلی چیزها را به دانشجویان نمی آموزند ؛ او هفت اصل مهم را که دانشجویان در دانشگاهها فرا نمی گیرند ، بشرح زیر نام برد :
اصل نخست : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .
اصل دوم : جهان برای عزت نفس شما اهمیتی قائل نیست . در این جهان از شما انتظار می رود
که پیش از آنکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ، کار مثبتی انجام دهید .
اصل سوم : پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه و استخدام شدن ، کسی به شما رقم فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد .
به همین ترتیب ، پیش از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .
اصل چهارم : اگر فکر می کنید ، استادتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید .
پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سخت گیرتر ازاستادتان است ، چون امنیت شغلی استادتان را ندارد .
اصل پنجم : كار كردن در هر شغلی با غرور و شأن شما تضاد ندارد .
پدر بزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند ، از نظر آنها این کار «یک فرصت» بود.
اصل ششم : اگر در کارتان موفق نیستید ، دیگران را ملامت نکنید ، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود پند بگیرید .
اصل هفتم : پیش از آنکه شما زاده شوید ، پدر و مادر شما هم جوانان پرشوری بودند و
به قدری که اکنون به نظر شما می رسد ، ملال آور نبودند .
بنام خدا
-----------------------------------------------------------------
قدرت بخشش
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که بخت به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا پایان زندگی مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...
------------------------------------------
بنام خدا
ارزش مهستان و آزادی
چند روز مانده به برگزاری مجلس تابستانه مهستان بود یکی از رایزنان اردوان یکم پادشاه ایران به او گفت آنگونه که پیداست اگر مجلس در زمان خود برگزار گردد این احتمال زیاد است که ریش سفیدان به خاطر کندی مبارزه در خاور ایران و اینکه شما نیز همانند فرهاد دوم نتوانستید نگرانی را دور نماید و سکاییان توانستند در درنگیانه ( نام پیشین سیستان ) استقرار یابند ، پادشاه ایران را برکنار نموده و کس دیگری را جایگزین شما کنند .
پادشاه به کوهستان دور می نگریست . رایزن ادامه داد در صورت دستور فرمانروا ، تاریخ برگزاری مهستان زمانی دیگر باشد !
اردوان فرمانروای ایران گفت : نیرویی که در رای مهستان است در وجود من نیست ، و ادامه داد : نمایندگان مهستان ، مردم ایران هستند و آنها نیروی پادشاهی اند ، پس من چگونه و با کدام نیرو راه خودم را از آنها جدا کنم ؟!
باید برای آنها ریشه دردها را بشکافم و آنها را از دردسرهای کشور آگاه سازم .
منش اردوان پادشاه شجاع ایران مصداق بارز این سخن ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان است که :
آزادگان میهن پرست در مرداب خودستایی فرو نمی روند .
مجلس مهستان برپا شد و نمایندگان پس از شنیدن سخنان فرمانروا رای به ادامه کار او دادند و همه دلگرمش نمودند اما بدبختانه دو ماه پس از آن در شهریور سال ۱۲4 پیش از میلاد پادشاه آزاده ایران زمین اردوان اشکانی در میدان نبرد با دشمنان میهن در حالی که در صف نخست سپاه ایران دلیرانه می جنگید کشته شد .
اردوان اداره کشور را در اوج درگیری ها بر دوش گرفت اما با این حال هیچگاه به بهانه شرایط نامناسب کشور ، آزادی های مردم را کم نکرد و بدین خاطر در روز سوگ او از سراسر ایران آزادگان با چشمان پر اشک پیکرش را همراهی نمودند .
زمان شوم از تارک مرزهای میهن خیلی زود دور شد و جوانان ایرانی دوباره مجد و شکوه کشورمان را باز گردانیدند ...
بنام او
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه