بنام خدا
چرا با هم با بی احترامی رفتار میکنیم؟
بعضیها باور دارند که جهان همانی است که باید باشد و ما با تجربه مشکلات زندگی درسهای باارزشی میگیریم و یا اینکه این جهان برنامهای خیلی خیلی بزرگتر و پیچیدهتر از آنچه که کسی بتواند حدس بزند با خود دارد. شاید همه این باورها درست باشند، شاید هم نه.
موقعیت هر چه که باشد، زندگی در سیاره ما همیشه آنطور برنامهریزی شده به نظر نمیرسد. درست است، لحظاتی از زندگیمان با شادی، خنده و زیبایی همراه است. ما موجوداتی اجتماعی هستیم و بسیاری از این لحظات خوب بخاطر روابطمان با دیگران است.
خیلی وقتها هم هست که اینقدر خوب نیستیم و طوری با هم رفتار میکنیم که اجتماعی بودن ما را زیر سوال میبرد. خیلی وقتها بخاطر متفاوت بودن نژاد، رنگ پوستمان مورد حمله قرار میگیریم، زنان و کودکان مورد تجاوز و آزار قرار میگیرند، به خاطر ترس از اطرافیانمان از کمک به یک غریبه خودداری میکنیم و بیشمار کسانی هستند که در سراسر جهان از گرسنگی و بیسرپناهی رنج میبرند.
باوجود این بیاحترامیها برای همدیگر و تعصباتی که در همه ما ریشه دوانده، اگر به گذشته نگاه کنیم تعجب خواهیم کرد که اکنون رفتار بسیار بهتری نسبت به گذشته که وحشیتر بودیم، با هم داریم.
تجربه انسان در طول تاریخ شدیداً و عمیقاً بیرحمانه بوده است. بعنوان مثال، اگر در ابتدای دوره رنسانس در اروپا زندگی میکردیم و کسی قانونشکنی میکرد، ممکن بود به خاطر آن اندامتناسلیاش را قطع کنند یا رودههایش را از شکمش بیرون بکشند. در زمانی که شکسپیر نمایشنامههایش را مینوشت، برای به خط نگه داشتن مردم جامعه، سرها قطع میشدند. در زمان رومانها، یکی از سرگرمیهای اصلی تماشای آدمهایی بود که توسط شیرها خورده میشدند. بنابراین، باوجود قساوت ناگفتنی و وحشتناک در عصر کنونی ما، باز هم متمدنتر از گذشته شدهایم.
اما باوجود اینکه میدانیم نسبت به گذشته با هم مهربانتر شدهایم، به نظر میرسد که برای غلبه بر بیزاری و ناسازگاریهایمان، نیاز به تکامل بیشتر داریم تا بتوانیم همیشه با احترام و مهربانی با هم رفتار کنیم.
اما چه چیز دلیل این بیاحترامیهای همیشگی نسبت به یکدیگر است؟ چه چیزی اینقدر انزوا، تنهایی و جدایی ایجاد میکند، طوریکه آنهایی که متفاوت از ما به نظر میرسند را دشمن خود میبینیم؟ چرا با این همه بیزاری و بیاحترامی با هم رفتار میکنیم؟ آیا به این دلیل است که ترسهای درونیمان را بر یکدیگر منعکس میکنیم و به جای اینکه بفهمیم این ترس و ناشکیبایی از درونمان ریشه میگیرد، آن را مشکلاتی می بینیم که نیاز به نابودی دارند؟
جون کابات-زین (Jon Kabat-Zinn) استاد مدیتیشن میگوید، "باید یاد بگیریم که چطور فرش خوشآمدگویی را برای نیمه تاریک خود پهن کنیم چون وقتی سرکوبش میکنیم، آن را به دیگران منعکس میکنیم و دچار سندرم ما-و-آنها میشویم: حق با ماست و با آنها نیست، پس باید پیش از اینکه آنها ما را بکشند، ما آنها را بکشیم."
این خیلی مهم است، زیرا تا زمانیکه برای از میان برداشتن دشمنانمان و اطمینان از بقای خود، همدیگر را میکشیم، به زمانی منتقل میشویم که چنین جنگهایی برای ادامه وجود نوع انسان مضر است و به زوال انسان کمک میکند. برای اینکه بر اکثر مشکلات و مسائلی که با آنها سروکار داریم، چه اجتماعی، چه محیطی یا جهانی، غلبه کنیم، باید بر تعصبات خود پیروز شده و در کنار هم و با هم تلاش کنیم نه در مقابل همدیگر.
گنگاجی (Gangaji)، مربی معنوی در کتاب خود مینویسد: "به نظر من میرسد که ما در آستانه یک جهش تکاملی قرار داریم و آنچه که آن را وضعیت انسان مینامیم چیزی است که دیگر غیرمرسوم است. در گذشته وقتی برای یک تکه غذا یا سرپناه با هم میجنگیدیم، مفید به نظر میرسید. شاید این منیتها در ما ریشه دوانده باشد. اینکه میگوییم اول قبیله من، اول ملت من. و با این ترس که ممکن است چیزی از ما گرفته شود، به دیگران حمله میکنیم. اما میتوانیم دنیایی هماهنگ و توام با همکاری داشته باشیم طوری به هم نگاه کنیم که برای بقا به یکدیگر نیاز داریم. قبلها برای تضمین بقای خود باید بر یکدیگر غلبه می کردیم، اما امروز باید طریقهای کاملاً جدید از ارتباط را کشف کنیم و برای کشف آن به همدیگر نیاز داریم."
نظر شما چیست؟