به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا


 من هرگز نوميد نبوده‌ام



  شهداد حيدری :
احمد شاملو

 بی‌گمان شاملو پیشاهنگ و سرآغازی در شعر ایران بود. پیشگامی او با گذشتن از زبان نیما و چارچوب‌ شعر او به‌دست آمد. اگرچه نیما تاب سنت‌شکنی‌های شاملوی جوان را نمی‌آورد و او را از ‌کنار نهادن وزن پرهیز می‌داد.
  اما نکته این‌جاست که شاملو به دریافت نوتری از نیما رسیده بود و ناگزیر نمی‌توانست به همان دگرگونی نیما در شکستن وزن و کوتاه و بلند بودن بیت‌ها وفادار بماند. شاملو می‌گفت: «من به هیچ رو وزن را همانند چیزی بایسته و ذاتی و امتیازی برای شعر نمی‌دانم. وارون آن، باور دارم که پایبندی به وزن، ذهن شاعر را گمراه می‌کند. چرا که به ناچار تنها شمار اندکی از واژه‌ها را به خود راه می‌دهد و بسیاری از واژه‌های دیگر در پشت در جا می‌گذارد. در حالی‌که چه بسا همان واژه‌هایی که در وزن نگنجیده‌اند، در زنجیره‌ی هم‌خوانی‌ها، درست در مسیر آفرینندگی شاعر جای گیرند
  شاملو هنگامی که وزن شعر را به یک‌سو گذاشت‏، به توانایی‌های بی‌مانند نثر فارسی پی برد. نثر باشکوه پیشینیان، سرچشمه پایان‌ناپذیری بود برای دست یافتن به زبانی پابرجا و استوار. اما این مایه از گرایش شاملو به زبان سده‌های پیش، ذهن او را سنت‌گرا نساخت. چرا که درونمایه‌ی شعرش، اکنونی و امروزی بود. شعر سپید شاملو آهنگی درونی و زیرپوستی داشت. آن‌چنان که در پرواز بلند یک شعر، به زبانی چنین باشکوه دست یافته بود:
  «یله بر نازکای چمن
                 رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمه‌ای
                 و زنجره
  زنجیره‌ی بلورین صدایش را ببافد
  شعر سپید، دستاورد شاملو بود. اما با آن‌که او راه تازه‌ای را در شعر گشود، هیچ‌گاه پیشگامی نیما را فراموش نکرد. شاملو می‌گفت: «من شعر را از راه نیما شناختم. پیش از او تنها به حافظ دلبسته بودم. سپس، ناگهانی و ناخواسته، به برگردان فرانسوی شعری از لورکا برخوردم که کنجکاوی من را برانگیخت. سپس شعر الوار، نرودا، هیوز و دیگران را خواندم. این‌ها بودند که بینش شاعرانه‌ی مرا که از نیما آموخته بودم، گسترش دادند و مرا به توانایی‌های گوناگون زبان و گستره‌ی آن آشنا کردند

 
نگاهی گذرا به کارنامه‌ی احمد شاملو
 
حافظه‌ی تاریخی ما می‌گوید که کودتای ٢٨ امرداد ١٣٣٢ لرزه‌ی هولناکی بر پیکره‌ی جامعه‌ی ایران بود. شعر نوگرای ایران نیز از آن لرزه‌ها بی بهره نماند. پیامد آن، گونه‌ای نومیدی و سرخوردگی و تجربه‌ی شکست بود. این پیامد، ذهن و زبانی تلخ و اندوهبار به‌بار آورد. اخوان ثالث و نصرت رحمانی از سرآمدان چنان شعر سیاهی به شمار می‌آمدند. اخوان از زمستان و دمسردی آن سخن می گفت و سرنوشت انسان ایرانی را در آن می‌دید که در گذران هولناک روزها به فراموشی و ناهوشیاری مستی‌آور پناه برد و نصرت رحمانی زندگی را لجن‌زاری نشان می‌داد که آکنده از پستی‌ها و فرومایگی‌هاست. اما شاملو هرگز به سستی و نومیدی چنگ نزد و از آهنگ حماسی شعرش نکاست. او بی‌لرزشی در سخن می‌گفت: «من هرگز نومید نبوده‌ام.». به‌راستی شاملو که باور داشت: «انسان دشواری وظیفه است»، چگونه می‌توانست نومید باشد؟
  شاملو نخستین دفتر شعرش آهنگ‌های فراموش شده»- را در سال ١٣٢٦ منتشر کرد. اما بعدها که دیگر چنان شعرهایی را نمی‌پسندید، همه‌ی نسخه‌های کتاب را از گوشه و کنار گردآوری کرد و همه را از میان برد. «آهنگ‌های فراموش‌شده» شعرک‌ها، سیاه‌مشق‌ها و قطعه‌های پرسوز و گدازی بود که شاملوی جوان خام‌دستانه چاپ کرده بود.
  شاملو ٦ سال پس از آن مجموعه‌ی «آهن‌ها و احساس‌ها» را چاپ کرد. فرمانداری نظامی کتاب او را در چاپخانه بایگانی کرد و سپس سوزاند. انتشار «هوای تازه»، در سال ١٣٣٦، نام شاملو را بر سر زبان‌ها انداخت. آشنایی او با «آیدا» در سال ١٣٤١ بود. ٢ سال پس از آن، این آشنایی به زناشویی انجامید. شاملو سپس کتاب‌های «آیدا در آینه»(١٣٤٣) و «آیدا، درخت و خنجر و خاطره»(١٣٤٤) را منتشر کرد. پژوهش و گردآوری «کتاب کوچه» را در سال ١٣٤٤ آغاز کرد. تاکنون از این فرهنگ‌نامه، که کار بر روی آن تا واپسین روزهای زندگی او ادامه داشت، ٩ جلد منتشر شده است. شاملو در سال ١٣٥٥ پیشنهاد دانشگاه کلمبیای آمریکا را برای کمک به گردآوری «کتاب کوچه» نپذیرفت.
  «ابراهیم در آتش» را در سال ١٣٥٢ منتشر کرد، «ترانه‌های کوچک غربت» را در ١٣٥٩، «در آستانه» را در ١٣٧٦ و «حدیت بی‌قراری ماهان» را در سال ١٣٧٩.
  در سال ١٣٧٦ پای راست شاملو را از آن‌رو که بیماری دیابت او چاره‌ناپذیر بود، از زانو بریدند و ٣ سال بعد، پس از سپری کردن سال‌هایی از درد و بیماری، در شامگاه یکشنبه ٢ امرداد ١٣٧٩ چشم از جهان فروبست.
  محمود دولت‌آبادی درباره‌ی خاموشی شاملو می‌گوید: «پگاه بود که بازمی‌گشتیم از دهکده. به همراهانم گفتم: بار دیگر سپیده‌دم را دیدم از انتهای شب. او را دیده بودم: زیبا و پاکیزه، پوشیده در لباس پاکیزه با دکمه‌های بسته‌شده‌ی آن کت چهارخانه. به پشت خوابیده و رو به آسمان. با فرشته‌ای در کنارش: آیدا. تا ما برسیم، آیدا، همسرش، تن او را شستشو داده بود. لباس تازه تنش کرده بود و موهای سرش را شانه زده بود و در سکوت خود انگار می‌گفت: خب، این هم احمد!».

  یادآوری:
 
نوشته‌ی محمود دولت‌آبادی برگرفته از کتاب «میم و آن دیگران»(١٣٩١) است؛ گفتار رضا براهنی را در کتاب «خطاب به پروانه» است. 






ارسال توسط سورنا

بنام خدا


بروز یک پدیده عجیب در یکی از روستاهای اطراف مشهد باعث وحشت ساکنان و کسانی شد که از آن منطقه گذر می کنند.
این روستا که در جنوب شهر مشهد و در فاصله 8 کیلومتری از این شهر واقع شده، حاکی است که مدتی است شب هنگام صدایی عجیب و وحشت آور از درختان به گوش می‌رسد که تاکنون سابقه نداشته است.
بنا بر این گزارش صدای شبیه صوت یا جیغ که از درختان این منطقه توریستی به محض تاریک شدن هوا به گوش می‌رسد باعث شده تا گردشگران از این منطقه که ابتدای جاده روستای سربرج است؛ فراری شوند.
این منطقه توریستی در جاده ای که از جنوب مشهد به سمت کوههای بینالود و مشخصا روستای دیدنی مغان و غار آن منتهی میشود, واقع شده که به کوههای خلج در مشهد شهرت دارد.
 

 

 

 
برخی از ساکنان آن منطقه این صدا های وحشت آور را از ملخهایی میدانند که به این منطقه هجوم اورده و شبها به درختان پناه میبرند , برخی نیز عواملی ناشناخته از جمله تغییرات آب و هوایی را دلیل بوجود آمدن این صداها عنوان میکنند.
این منطقه که در دره رودخانه ای واقع شده که یکی از سرچشمه های سد طرق میباشد , هرساله در این فصل خشک میشد , اما امسال همچنان دارای آب میباشد و همین امر باعث جلب مردم و به تبع آن ترس آنها از این پدیده شگفت انگیز شده است.
صداهایی که از درختان این منطقه به گوش میرسد هیچ شباهتی به صدای جیرجیرک نداشته و صدای باد نیز نمیباشد , چزا که خبرنگار ما در شرایطی این صدا ها را شنید که حتی برگ یک درخت هم به دلیل باد تکان نمیخورد.

 

 
درعین حال هیچ پدیده ای غیر طبیعی نیز در منطقه به چشم نمیخورد اما در لابه لای درختان و همچنین علفزارهای اطراف ان میشد هچوم ملخها را مشاهده کرد.
خبرنگار ما تصاویری نیز از این منطقه توریستی تهیه کرده که اکنون دیگر شبها حتی برای کسانی که از جاده منتهی به آن عبور میکنند هول انگیز شده است.

مشرق نیوز






ارسال توسط سورنا

بنام خدا


تفاوت خنده دار عروسی رفتن دخترها و پسرها

عروسی رفتن دختر خانم ها

دو، سه هفته پیش از عروسی، دغدغه خاطرش اینه که: من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار «پرو» لباس داره…

ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!

پس از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد… حالا متناسب رنگ لباس، آرایش صورتش رو تعیین می کنه… اگر هم توی این مدت پیش از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش کم داره رو تهیه می کنه… حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه…

البته تلاش می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامش حفظ بکنه…

یه رژیمی هم برای پوست اش می گیره…! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم!

ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی (اینا دستور غذا نیستا!) گرفته تا لیموترش

خوب، روز موعد فرا می رسه!

ساعت 8 صبح از خواب بیدار می شه (انگار که یه قرار مهم داره) بعد از خوردن صبحانه، می پره تو حموم… بالاخره ساعت 10 تا 10:30 می یاد بیرون… (البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره… که تا ساعت 11 در حمام تشریف دره!)

پس از ناهار…!

لباس می پوشه می ره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت 1:30 بعدازظهر…

توی آرایشگاه کلی نظرخواهی می کنه از اینو اون که چی کار بهترتره، هرچی هم ژورنال زیبایی هست رو می گرده آخر سر هم خود آرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!!

ساعت 3 می رسه خونه…

پس از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت می گیره (که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!!

ساعت 8 عروسی شروع می شه… یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجا باشه!!

عروسی رفتن آقا پسرها

اگر دو، سه هفته پیش بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمی کنه!!

روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه… خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!

ساعت 6 بعدازظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله.. عروسی دعوتیم…!

پس از خبردارشدن انگار که برق گرفته باشتش…! می پره تو حموم…

توی حموم از هولش، صورتشم می بره…! (بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)

صورتش رو اصلاح کرده، نکرده (نصف بیشتر موهارو تو صورتش جا می زاره!!) از حموم می یاد بیرون…

ساعت 6:30 بعد از ظهره… هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه،رسمی باشه یا اسپرت…!

تازه یادش می افته که پیرهنش رو که الان خیلی به اون شلوارش می یابد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!

کلی فحش و بده و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیراهنش که توی کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و چرا از علم غیبشون استفاده نکردن که بدونن شلوارش نیاز به دوختن داره…!

خلاصه… بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می پوشه (البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و برادر هم دستبرد می زنه!!)

ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیرتر از این به عروسی نمی رسه





ارسال توسط سورنا

بنام خدا


دختری ایرانی که بمب روحیه است

 


فاطمه صالحی، دختری که هم سنتور می‌نوازد، هم طراحی و گریم انجام می‌دهد و هم دانشجوی موسیقی است؛ قصد دارد دکترای خود را هم بگیرد. می توان از فاطمه صالحی که به طور مادرزادی دو دست و یک پا ندارد، به معنای واقعی کلمه یک "بمب روحیه" نام برد ...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


بخش‌هایی از این گزارش اینگونه است:


زمستان داشت تمام می‌شد. ساعت ۵/۶ صبح روز ۲۳ اسفند ۱۳۶۵ بود. همه در هول و ولای به دنیا آمدن بچه‌ها بودند. اول معصومه به دنیا آمد؛ بچه‌ای سالم و طبیعی. اما هنوز همه چیز تمام نشده بود، یک ربع بعد قل بعدی فاطمه به دنیا آمد؛ نوزادی که دست‌هایش رشد نکرده بودند و فقط یک پا داشت. از همه بیشتر پرستار اتاق عمل ناراحت شد چون باید این خبر را به پدر این دوقلوها و بقیه اعضای خانواده که پشت در اتاق عمل منتظر بودند می‌داد.

مادرم زمانی که ما را باردار بود زمین خورد. همین باعث شد که من گوشه شکم مادر بچسبم و نتوانم حرکت کنم و رشد خوبی نداشته باشم. حتی وقتی مادرم دکتر می‌رفت آنها فکر می‌کردند که فقط یک بچه در رحمش وجود دارد؛ غافل از آنکه ما دو قلو بودیم.

نخستین روز مدرسه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. با آنکه با مادرمان رفته بودیم ولی من از نظر روحی خیلی اذیت شدم. چون مدرسه یک اجتماع کوچک بود و بقیه بچه‌ها خودشان را با من مقایسه می‌کردند و این مرا اذیت می‌کرد. وقتی هم که مادرم مرا در مدرسه تنها گذاشت، کمبودها را بیشتر احساس کردم ولی به هر حال توانستم دوستان خوبی پیدا کنم. اما تا دوران راهنمایی هم از نگاه‌های سؤال‌برانگیز مردم ناراحت می‌شدم.

او پیش از رفتن به مدرسه قلم را با پایش می‌گرفت و نقاشی می‌کشید و این روند تا سال دوم دبستان هم ادامه داشت تا اینکه معلم کلاس سومشان با او صحبت کرد و فاطمه پذیرفت که اگر بخواهد وارد دانشگاه شود باید مثل بقیه باشد بنابراین نوشتن با دست‌هایش را شروع کرد؛ اولش خیلی سخت بود ولی یواش یواش عادت کردم. هنوز هم خیلی از کارها را با پایم انجام می‌دهم؛ مثلا وقتی در خانه هستیم با پا غذا می‌خورم.

تا وقتی که فاطمه مدرسه می‌رفت برای آنکه از درسش عقب نماند به کلاس‌های آزاد نمی‌رفت ولی وقتی دیپلمش را گرفت سنتور را پیش استادش، غلامرضا مشایخی شروع کرد؛ "از سازها به پیانو و گیتار علاقه‌مند بودم ولی شرایط فیزیکی‌ام این اجازه را نمی‌داد. وقتی مشورت کردم متوجه شدم که می‌توانم در ‌ساز سنتور موفق باشم. اطلاعاتم درباره این ‌ساز در حد این بود که می‌دانستم به شکل ذوزنقه است ولی اگر حمایت‌ها و تشویق‌های استادم نبود شاید هیچ وقت به این ‌ساز علاقه‌مند نمی‌شدم.

فاطمه برای اینکه بتواند نواختن سنتور را شروع کند به پروتزهایی برای دستانش نیاز داشت تا با آنها مضراب را در دست بگیرد. متخصصان هلال احمر این کار را انجام دادند و فقط ماند یادگیری نت‌ها که فاطمه همیشه از آن می‌ترسید ولی بالاخره توانست با تمرین زیاد نت‌خوانی را هم یاد بگیرد.

او طراحی سیاه قلم را هم از برادر بزرگترش مهدی یاد گرفت؛ "در طراحی کشیدن پرتره انسان برایم خیلی سخت بود چون نمی‌توانستم دور صورت را خوب دربیاورم اما تمرین کردم و موفق شدم". بعد از آن هم به طراحی روی سفال علاقه‌مند شد.

بعد از اینها نوبت به گریم و آرایشگری رسید که فاطمه از کودکی به آن علاقه داشت؛ "وقتی ثبت نام کردم استادم گفت تو می‌توانی این کار را انجام دهی؟چون خیلی ظریف‌کاری دارد. من هم جواب مثبت دادم. در کلاس صدای استاد را ضبط می‌کردم و خیلی دقیق به کارهایش نگاه می‌کردم تا بهتر یاد بگیرم.

آموزش گریم به همین منوال تمام شد تا اینکه نوبت به روز امتحان رسید؛ روزی که اگر می‌توانست قبول شود دیپلم چهره‌پردازی می‌گرفت. فاطمه آن روز را به یاد می‌آورد و می‌گوید: "مسؤول برگزاری امتحان از مربی‌ام پرسید من چه مدلی به او بدهم که بتواند انجام دهد؟ این حرفش ترحم‌آمیز بود و خیلی ناراحت شدم و مربی‌ام هم به او گفت سخت‌ترین مدلی را که فکر می‌کنید به این هنرجو بدهید. او هم مدل خاتون را به من داد که خیلی سخت بود. بعد هم گفت یک ربع هم به‌ات وقت اضافه می‌دهم ولی من با خودم گفتم باید جوری کارم را پیش ببرم که به آن یک ربع وقت اضافه هم احتیاج پیدا نکنم". فاطمه آن‌قدر کارش را خوب انجام داد که تنها کسی در آن دوره بود که توانست با نمره ممتاز دیپلم گریم بگیرد.

اما انگار اشتیاق این دختر به تجربه و یادگیری مهارت‌های تازه تمامی نداشت چون او مدرک گرافیک کامپیوتری‌اش را هم گرفت؛ "من همه این مدارک را گرفتم تا شاید بتوانم برای خودم کاری دست و پا کنم ولی متاسفانه هیچ کس حاضر نمی‌شود به یک معلول کار بدهد. آنها به معلولیت آدم نگاه می‌کنند نه به اینکه چه توانمندی‌هایی دارد. برای کار به جاهای زیادی مراجعه کرده‌ام که تا الان به در بسته خورده‌ام".

کنسرت در عشق‌آباد


فاطمه وقتی نواختن آهنگ "ای الهه ناز" را یاد گرفت به سنتور بیشتر علاقه‌مند شد. نخستین کنسرتی هم که داشت در فرهنگسرای بهمن با همین آهنگ بود. "تولد حضرت فاطمه(س) بود. مادرم هم بین جمعیت نشسته بود و وقتی نگاهش کردم دلم قرص شد. ای الهه ناز و‌ای ایران را نواختم و وقتی تمام شد نفس عمیقی کشیدم و واکنش مردم و تشویق آنها برایم خیلی غیر منتظره بود".

مادر فاطمه آن شب را به یاد می‌آورد و می‌گوید:"صندلی فاطمه نامناسب بود و او مدام از روی آن سر می‌خورد ولی بالاخره توانست کنترل خودش را حفظ کند و اجرای خوبی داشته باشد".

سنتور تا دکترا


فاطمه سال ۱۳۸۷ به‌عنوان دانشجوی موسیقی کنسرواتور ایران پذیرفته شد؛ "تصمیم گرفتم بروم موسیقی بخوانم".

او ادامه می‌دهد:"روز نخست دانشگاه برایم درست مثل روز نخست مدرسه بود؛ با این تفاوت که آن موقع خواهرم همراهم بود ولی این دفعه تنهای تنها بودم. اما رفتار دانشجویان و استادان برخلاف آن زمان خیلی عادی بود. ترم یک که بودم همه فکر می‌کردند من از موسیقی سر درنمی‌آورم و به من یک هفته مهلت دادند تا نت‌ها را حفظ کنم اما من این کار را قبلا یاد گرفته بودم".

با تمام این تفاسیر فاطمه مثل خیلی از معلولان دیگر مشکلات زیادی در رفت و آمد دارد. خودش در این باره می‌گوید:"فاصله خانه ما تا دانشگاه خیلی زیاد است. روزهای اول آژانس می‌گرفتم و با مادرم می‌آمدم ولی الان خودم به تنهایی با آژانس می‌آیم که خیلی هزینه‌بر است. همین طور برای سوار شدن و پیاده شدن مخصوصا اگر وسیله و یا ‌ساز دستم باشد از دوستان و همکلاسی‌هایم کمک می‌گیرم".

او از ترم سوم ‌ساز سنتور را به عنوان‌ ساز تخصصی خودش انتخاب کرده و امیدوار است بتواند این رشته را تا مقطع دکترا و آهنگسازی ادامه دهد. فاطمه موفقیت‌هایش را مدیون خانواده‌اش می‌داند؛ خانواده‌ای که او را محدود نکردند و مانند خواهر دوقلویش هر امکاناتی را که در توانشان بود در اختیار او هم گذاشتند.

فاطمه می‌گوید:"سخت‌ترین لحظات برای من این است که مردم با نگاه ترحم‌آمیز به من خیره شوند. البته حس ششم خیلی خوبی هم دارم و تا متوجه شوم که کسی می‌خواهد از روی دلسوزی به من کمک کند کاری می‌کنم که با دیدن توانایی‌هایم از انجام این کار منصرف شود. من با معلولیت خودم کنار آمده‌ام و دلم می‌خواهد مردم هم این را بدانند و اجازه بدهند راحت زندگی کنم".


منبع : خبرآنلاین


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

یا رب... مرا معبر آرامش کن

تا آنجا که نفرت هست،
عشق جاری سازم

آنجا که خطا هست،
بخشایش بگسترانم

آنجا که جدایی هست،
وصل بیافرینم

آنجا که لغزش و دروغ هست،
حقیقت بیاورم

آنجا که تردید هست،
ایمان بنا کنم

آنجا که ظلمت هست،
نور بتابانم

و آنجا که اندوه هست،
شادی منتشر کنم





ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی