بنام خدا
در نزدیکی ده ملا مکان بلندی بود که شبها باد می آمد و بسیار سرد میشد...
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...
ملا پذیرفت، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا پذیرفت و گفت: فلان روز ناهار به خانه ما بیایید...
دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا ، انگار نهاری در کار نیست ؟!
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده !
دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود...
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم...!
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید؟! دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !!!
گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ؟!
ملا گفت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. ..
سخن روز : با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری میشوید...