بنام خدا
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود...
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند...
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند...!
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند...
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید که از این پس هیچ کاری ممنوع نیست !!!
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند...!!!
جارچی ها دوباره اعلام کردند:
میفهمید!؟! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید !
اهالی پاسخ دادند: خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم !
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها در گذشته انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند...
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ !!!
سجارچی ها که دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند...
اُمرا گفتند: کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم !
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند !!!
سخن روز : چه بسا اشخاصی که تنها با طنین کلنگ گورکن از خواب غفلت بیدار می شوند. ناپلون بناپارت