بنام خدا
در تاریخ ادبیات ایران به خانم شاعری به نام"نهانی کرمانی" - خواهر افضل کرمانی ـ اشاره شده است که زن صاحب علم و خوشخو و زیبایی بود و خواستگاران بسیاری داشت. او شعری سروده و دستور داد آن را به دروازه های کرمان بیاویزند و گفت با کسی ازدواج می کند که مفهوم شعرش را دریابد یا بتواند جواب مناسبی برایش بیابد. آن شعر چنین بود:
از مرد برهنه روی زر می طلبم
از خانه عنکبوت، پر می طلبم
من از دهن مار شکر می طلبم
وز پشه ماده، شیر نر می طلبم!
متاسفانه هیچ یک از مردان خواستار او معنی این سروده اش را نفهمیدند و درنتیجه او تا پایان عمرش مجرد ماند!
سالها بعد از مرگ او، سعدالله خان، وزیر شاه جهان هندی، پی به منظور نهانی برد و در جوابش چنین سرود:
علم است برهنه مرد و تحصیل، زر است
تن، خانه عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است جفای علم و معنی شکر است
هر پشه کز آن چشید او شیر نر است!
***
البته سعدالله خان، معنای عمیق و نهانی را از شعر خانم نهانی بیرون کشیده اما فکرش را بکنید اگر به جای آن خانم، یه خانم در قرن بیست و یکم، همین شعر را می سرودچه انگ هایی بهمش می زدند!
"دخترهای قدیم به جز شوهر چیزی نمی خواستند، بگذریم از این که وقتی به او رسیدند همه چیز می خواستند. اما امان از دخترهای این دوره و زمانه... از همان اول حرف زر و خانه و این چیزها را وسط می کشند. بیا! دختره چشم سفید توی دو بیت شعر، هم زر خواسته هم خانه هم شیربها... حالا گیریم بعضی هایش را با ایهام و کنایه گفته باشد!
قدیمها از مرد که حرف می زدی، دختر خانه قایم می شد توی پستو. واویلا از این دختر که خودش فریاد شوهرخواهی سر داده و مرد می خواهد، آن هم برهنه! دختر مجردی که خواسته هایش زر و زیور و خانه باشد و تازه آنها را از یک مرد برهنه طلب کند، تکلیفش معلوم است. یکی نیست بپرسد مرد برهنه چرا باید برای تو خانه بخرد و زراندودت کند؟! آیا قرار است تو چه گلی به سر او بزنی؟!
حکماً آنجا هم که از دهن مار، شکر خواسته، منظورش بوسه فرانسوی بوده که هم به دک و دهان مربوط می شود و هم مثل شکر شیرین است!
بی تردید پشه ماده، استعاره از خودش است، چون مرد که ماده نمی شود. حالا این که از پشه ماده، شیر نر تولید شود خودش کلی جای سوال دارد. یعنی او پشه است اما می خواهد با شیرها بپرد بلکه بچه اش شیر شود؟ اینجاست که باید گفت ای پشه، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست! تو اگر دختر درست و درمانی بودی این طوری ترشیدگی ات را جار نمی زدی و آگهی ازدواج نمی دادی..."
بله، اگر ما شعر ایشان را سروده بودیم این حرف ها را می شنیدیم. حالا آیا خوب بود که ما واقعا دختر پول پرستی بودیم و مثلا می سرودیم:
از شوهر خود بنز دو در می خواهم
هر ماه به کشوری, سفر می خواهم
تا آخر عمر مشترک, من او را
در خدمت خود مثل فنر می خواهم!؟
بگذریم که قافیه های بدی در راستای سایر تهمت های روا داشته شده در بالا, به ذهنمان می رسد که می شود در پایین آورد ولی نمی گوییم.
اصلا شاید یک روزی خانمها خواسته های واقعی خودشون رو به شکل شعر درآوردن و به دروازه های تهران بزنند, حتی اگر این بار هم تاریخ تکرار شود و هیچ کس به آن جواب ندهد. آن وقت اقلش آن است که آیندگان، ترشیدگیشان را هم می گذارند به حساب این که کسی سر از شعر در نیاورده!!
بنام خدا
دختر جوانی با مادرش نزد شیوانا آمدند...
مادر دختر گفت: دخترم بسیار زیباست و وضع خانوادگی ما هم خوب و عالی است. پسر همسایه ما قرار بود به خواستگاری دخترم بیاید و به همین خاطر به بسیاری از خواستگارهای او پاسخ رد دادیم. اما هفته پیش باخبر شدیم که پسر همسایه به سراغ زنی شوهر مرده و زشت رو رفته است که دو بچه از شوهر قبلیاش دارد و وضع مادیاش اصلا خوب نیست و با او ازدواج کرده است!!! دخترم از این بابت بسیار غمگین و ناراحت شده است و میگوید چرا چنین اتفاقی افتاده است در حالی که از لحاظ منطقی همه چیز به نفع دختر من بوده است وهم زیبا بوده و هم مال و ثروت کافی داشته است؟!! شیوانا با تبسم گفت: جذابیت که به مال و ثروت نیست! جذابیت چیزی است که اگر وجود داشته باشد محبوب از فرسنگها راه دور شبانه و در بدترین شرایط، خودش را به آب و آتش میزند تا به دلبر و دلدادهاش نزدیکتر شود. زیبایی اصلا جذابیت نیست چون وقتی انسان مجذوب کسی شده باشد حتی اگر محبوبش به دلیل حادثهای زیباییاش را از دست بدهد باز کنار او میماند. جذابیت ثروت هم نیست چون وقتی برای کسی جذاب باشی حتی اگر پولی هم در بساط نداشته باشی باز برای آن فرد مهم نیست و او حاضر است تمام ثروتش را به تو بدهد تا کنار تو باشد. دختر تو شاید زیبا و ثروتمند باشد اما مطمئنا برای آن پسر همسایه جذاب نبوده که فرد به ظاهر متفاوتتری را به او ترجیح داده است... دختر جوان که این سخنان را شنید با خشم و عصبانیت فریاد زد و به پسر همسایه دشنام داد و با صدای بلند گفت: او اگر شعور داشت فرق زباله و گل را میفهمید !!! شیوانا با لبخند گفت: شک ندارم پسر همسایه این خودبینی و فخرفروشی و دشنامگویی دختر تو را بارها دیده است و تک تک این رفتارها برای از بین بردن جذابیت یک انسان کفایت میکنند. به نظرم به جای اینکه دنبال دلیل برای خواستنی نبودن، در بیرون خانه خود بگردید کمی به سمت خود نگاه کنید و در رفتارها و گفتارها و شیوه زندگی خود دنبال دلیل جذاب نبودن بگردید. اگر این نقصها را در وجود خود جبران کنید مطمئنا خواستگارهای بهتری جذب شما خواهند شد... سخن روز : تلاش نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم . مارکوس گداویر
بنام خدا
بنام خدا
صدیقه نوده فراهانی : |
در گذشتههای دور قاطری در حال مردن بود. در این وقت گرگی نیز آمد و روبهروی او نشست. قاطر رو به گرگ کرد و گفت: «ای گرگ! برای چه آمدهای و منتظر چه هستی؟» گرگ گفت: «منتظر مردن تو هستم تا بعداً تو را بخورم.» قاطر گفت: «من که میمیرم سپس تو مرا میخوری، نوش جانت. ولی از طرفی دلم به حالت میسوزد.» گرگ گفت: «برای چه؟» قاطر گفت: «آخر من نعلهای آهنی دارم و میترسم نعلهایم دندانهای تو را بشکند.» گرگ گفت: «نعل چیست و کجای توست؟» قاطر گفت: «نعلهایم در کف پایم قرار دارد. بیا و آنها را دربیاور.»
گرگ پذیرفت و پوزهاش را جلو برد که نعلهای قاطر را ببیند که قاطر لگد محکمی به دهان گرگ زد و تمام دندانهایش را شکست. گرگ نیز با دهان خونآلود پا به فرار گذاشت. در بین راه به روباه برخورد کرد. روباه به او گفت: «جناب گرگ! کجا میروی؟ چه شدهاست؟» گرگ قضیه را برایش تعریف کرد.
روباه با شنیدن ماجرا خندهای کرد و گفت: «تا جایی که من میدانم پدر و پدربزرگت قصاب بودند. تو هم که قصاب هستی آخر تو را چه به آهنگری کردن. باید میرفتی دنبال قصابی تا این بلا به سرت نیاید.»
برگرفته از کتاب: قصه های مردم خوزستان_ گردآورنده: پرویز طلاییان پور_ انتشارات پژوهشکده ی مردم شناسی سازمان میراث فرهنگی کشور |
بنام خدا
دوستی بی درنگ گفت در تاریخ ایران هر چه پادشاه است ستمگر و خائن ... گفتم من مدافع فرهنگ سترگ ایران زمین و خوبیهای آنم. کار من نشان دادن ارزشهایی هست که در طول تاریخ کشورمان داشته ایم و در جهان امروز اگر این ارزشها را بازگویی نکنیم فرزندانمان فکر می کنند ما در مقابل فرهنگ غرب و شرق هیچ چیزی برای گفتن نداریم . آن دوست گفت شما در کجای دوران گذشته چیز مثبتی دیده اید ؟! هر چه هست سیاهی و تباهی است ... دیدم اگر از خودم چیزی بگویم آن دوست باز هم بر حرفهایش اصرار خواهد ورزید پس از ابوریحان بیرونی گفتم که : «... دی ماه، نخستین روز آن خرم روز است و این روز و ماه هر دو به نام خداوند است که هرمز نامیده می شود، یعنی حکیم و دارای رای و آفریدگار . در این روز عادت ایرانیان چنین بوده که پادشاه از تخت شاهی پایین می آمد و جامه ای سفید می پوشید و در بیابان بر فرش های سپید می نشست و دربان و یساولان را که شکوه پادشاه با آن هاست به کنار می راند و هر کس که می خواست پادشاه را ببیند، خواه دارا و خواه نادار بدون هیچ گونه نگهبان و پاسبان، نزد شاه می رفت و با او به گفتگو می پرداخت و در این روز پادشاه با برزگران می نشست و در یک سفره با آن ها خوراک می خورد و می گفت : من مانند یکی از شماها هستم و با شماها برادرم، زیرا استواری و پایداری جهان به کارهایی است که به دست شما انجام می شود و امنیت کشور نیز با من است، نه پادشاه را از مردم گریزی است و نه مردم را از پادشاه ...»
دوستم سکوت کرده و به دقت گوش میداد اما حرف من تمام شده بود .
چون دیدم نگاهش از روی علاقه است این جمله ارد بزرگ را هم به او گفتم : کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟ معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .
دوستم گفت واقعا چرا ما از گذشته مان جز نکات منفی ، چیز دیگری نمی دانیم ؟ !...
بنام خدا
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست
دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که نخست به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، دومً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است."
بنام خدا
شهر هرت
- شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب.
- شهر هرت جایی است که ابتدا ازدواج می کنند سپس همدیگر رو می شناسن.
- شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند.
- شهر هرت جایی است که درختها علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا خودروها راحت تر برانند.
- شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.
- شهر هرت جایی است که شوهرها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن با همسرشان را ندارند.
- شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول پس از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده، چند چادر برپا کرد.
- شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند.
- شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن.
- شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریال های تلویزیونی رو توی کاخها می سازن.
- شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه.
- شهر هرت جایی است که میهن (وطن) هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه پس میرویم ترکیه و دوبی و اروپا و آمریکا و ....... را آباد میکنیم.
- شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی.
- شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی.
- شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.
- شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه ....
- شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه.
- شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام میدی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن.
- شهر هرت جایی است كه هر روز توی خیابون شاهد توهین به مادرها و دخترها هستی ولی كاری ازدستت برنمیاد.
- شهر هرت جایی است كه مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از نداری (فقر) نجات بده.
- شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور.
- شهر هرت جایی است که در مدرسه به بچه ها یاد میدن که جاسوسی پدر و مادر و فامیل شان را بکنن.
شهر هرت جایی است كه .......
خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!
تنها راهش : تک تک مردم خودشان را عوض بکنن!!
بنام خدا
|
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در میان آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است! در پایان، دانشمند شیشه ی میان آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!! میدانید چـــــرا ؟ دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش ! *** اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات و تجربیات ماست و خیلى از آنها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند... |
بنام خدا
بنام خدا
سنگی كه طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زییا نخواهد شد از زخم تیشه خسته نشو كه وجودت شایسته تندیس است
بنام خدا
مشغله
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت در نهایت توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت تلاش خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز نخست هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از پوزش گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟!
بنام خدا
بیل گیتس (رئیس مایکرو سافت) هنگام سخنرانی در یکی ازدانشگاهها ، خطاب به دانشجویان گفت که در دانشگاهها خیلی چیزها را به دانشجویان نمی آموزند ؛ او هفت اصل مهم را که دانشجویان در دانشگاهها فرا نمی گیرند ، بشرح زیر نام برد :
اصل نخست : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .
اصل دوم : جهان برای عزت نفس شما اهمیتی قائل نیست . در این جهان از شما انتظار می رود
که پیش از آنکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ، کار مثبتی انجام دهید .
اصل سوم : پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه و استخدام شدن ، کسی به شما رقم فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد .
به همین ترتیب ، پیش از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .
اصل چهارم : اگر فکر می کنید ، استادتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید .
پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سخت گیرتر ازاستادتان است ، چون امنیت شغلی استادتان را ندارد .
اصل پنجم : كار كردن در هر شغلی با غرور و شأن شما تضاد ندارد .
پدر بزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند ، از نظر آنها این کار «یک فرصت» بود.
اصل ششم : اگر در کارتان موفق نیستید ، دیگران را ملامت نکنید ، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود پند بگیرید .
اصل هفتم : پیش از آنکه شما زاده شوید ، پدر و مادر شما هم جوانان پرشوری بودند و
به قدری که اکنون به نظر شما می رسد ، ملال آور نبودند .
بنام خدا
-----------------------------------------------------------------
قدرت بخشش
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که بخت به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا پایان زندگی مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...
------------------------------------------
بنام خدا
ارزش مهستان و آزادی
چند روز مانده به برگزاری مجلس تابستانه مهستان بود یکی از رایزنان اردوان یکم پادشاه ایران به او گفت آنگونه که پیداست اگر مجلس در زمان خود برگزار گردد این احتمال زیاد است که ریش سفیدان به خاطر کندی مبارزه در خاور ایران و اینکه شما نیز همانند فرهاد دوم نتوانستید نگرانی را دور نماید و سکاییان توانستند در درنگیانه ( نام پیشین سیستان ) استقرار یابند ، پادشاه ایران را برکنار نموده و کس دیگری را جایگزین شما کنند .
پادشاه به کوهستان دور می نگریست . رایزن ادامه داد در صورت دستور فرمانروا ، تاریخ برگزاری مهستان زمانی دیگر باشد !
اردوان فرمانروای ایران گفت : نیرویی که در رای مهستان است در وجود من نیست ، و ادامه داد : نمایندگان مهستان ، مردم ایران هستند و آنها نیروی پادشاهی اند ، پس من چگونه و با کدام نیرو راه خودم را از آنها جدا کنم ؟!
باید برای آنها ریشه دردها را بشکافم و آنها را از دردسرهای کشور آگاه سازم .
منش اردوان پادشاه شجاع ایران مصداق بارز این سخن ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان است که :
آزادگان میهن پرست در مرداب خودستایی فرو نمی روند .
مجلس مهستان برپا شد و نمایندگان پس از شنیدن سخنان فرمانروا رای به ادامه کار او دادند و همه دلگرمش نمودند اما بدبختانه دو ماه پس از آن در شهریور سال ۱۲4 پیش از میلاد پادشاه آزاده ایران زمین اردوان اشکانی در میدان نبرد با دشمنان میهن در حالی که در صف نخست سپاه ایران دلیرانه می جنگید کشته شد .
اردوان اداره کشور را در اوج درگیری ها بر دوش گرفت اما با این حال هیچگاه به بهانه شرایط نامناسب کشور ، آزادی های مردم را کم نکرد و بدین خاطر در روز سوگ او از سراسر ایران آزادگان با چشمان پر اشک پیکرش را همراهی نمودند .
زمان شوم از تارک مرزهای میهن خیلی زود دور شد و جوانان ایرانی دوباره مجد و شکوه کشورمان را باز گردانیدند ...
بنام او
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه
بنام خداوند پدر (کوروش) آفرین
این هم شعری از شاعر باذوق "صادق علی حق پرست" که منشور کوروش را به نظم کشیده است. راستی ، ای پدر کوروش هخامنشی ، روزت شادباش باد!!
جهان در سیاهی فرو رفته بود به بهبود گیتی امیدی نبود
نه شایسته بودی شهنشاه مرد رسوم نیاکان فراموش کرد
بنا کرد معبد به شلاق و زور نه چون ما برای خداوند نور
پی کار ناخوب دیوان گرفت خلاف نیاکان به قربان گرفت
نکرده اراده به خوبی مهر در آویخت با خالق این سپهر
در آواز مردم به جایی رسید که کس را نبودی به فردا، امید
به درگاه مردوک یزدان پاک نهادند بابل همه سر به خاک
شده روزمان بدتر از روز پیش ستمهای شاهست هر روز بیش
خداوند گیتی و هفت آسمان ز رحمت نظرکرد بر حالشان
برآن شد که مردی بس دادگر به شاهی گمارد در این بوم و بر
چنین خواست مردوک تا در جهان به شاهی رسد کوروش مهربان
سراسر زمینهای گوتی وماد به کوروش شه راست کردار داد
منم کوروش و پادشاه جهان به شاهی من شادمان مردمان
منم شاه گیتی شه دادگر نیاکان من شاه بود و پدر
روان شد سپاهم چو سیلاب و رود به بابل که در رنج و آزار بود
بر این بود مردوک پروردگار که پیروز گردم در این کارزار
سرانجام بی جنگ و خون ریختن به بابل درآمد ، سپاهی ز من
رها کردم این سرزمین را زمرگ هم امید دادم همی ساز وبرگ
به بابل چو وارد شدم بی نبرد سپاه من آزار مردم نکرد
اراده است اینگونه مردوک را که دلهای بابل بخواهد مرا
مرا غم فزون آمد از رنجشان ز شادی ندیدم در آنها نشان
نبونید را مردمان برده بود به مردم چو بیدادها کرده بود
من این برده داری برانداختم به کار ستمدیده پرداختم
کسی را نباشد به کس برتری برابر بود مسگر و لشکری
پرستش به فرمانم آزاد شد معابد دگر باره آباد شد
به دستور من صلح شد برقرار که بیزار بودم من از کارزار
به گیتی هر آن کس نشیند به تخت از او دارد این را نه از کار بخت
میان دو دریا در این سرزمین خراجم دهد شاه و چادر نشین
ز نو ساختم شهر ویرانه را سپس خانه دادم به آواره ها
نبونید بس پیکر ایزدان به این شهر آورده از هر مکان
به جای خودش برده ام هر کدام که دارند هر یک به جایی مقام
ز درگاه مردوک عمری دراز بخواهند این ایزدانم به راز
مرا در جهان هدیه آرامش است به گیتی شکوفایی دانش است
غم مردمم رنج و شادی نکوست مرا شادی مردمان آرزوست
چو روزی مرا عمر پایان رسید زمانی که جانم ز تن پر کشید
نه تابوت باید مرا بر بدن نه با مومیایی کنیدم کفن
که هر بند این پیکرم بعد از این شود جزئی از خاک ایران زمین
درود بر کوروش بزرگ که باعث افتخار ایران زمین و تمام آزاد اندیشان سراسر گیتی است.
بنام خدا
سپس از جابرخاست و با صدای بلند به شیوانا گفت: "پرسشی دارم و میخواهم پاسخ آن را شمابدهید؟ به نظر شما بهترین مدرسه و بهترین استاد برای ما شاگردان کداماست؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "بهترین مدرسه، مدرسهای است که از تو آدم بهتریبسازد؟"
شاگرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با لکنت پرسید: "و این آدم بهترچه مشخصاتی دارد؟"
شیوانا با همان تبسم همیشگیاش ادامه داد: "آدمی کهدرستکردار باشد. راستگو باشد و به هیچ قیمتی زبان به دروغ نگشاید. به دنبال ایجاداختلاف و آشوب بین دوستان و اطرافیان نباشد، مسوولیتپذیر باشد و قدر فرصتهایزندگی خود را بداند، برای رسیدن به اهداف جدی در زندگی تلاش کند و وقت خود را باموارد فرعی و بیاهمیت تلف نکند. استادی که باعث شود شاگرد، آدم بهتری شود، استادخوبی است و مدرسهای که سبب گردد انسانهای موجود در آن روزبهروز بهتر و عالیترشوند مدرسهای قابل احترام است. در غیر در این صورت آن مدرسه به هیچ دردی نمیخورد. حتی اگر مدرسه شیوانا باشد
شاگرد آرام سر جایش نشست و دیگر هیچنگفت....
سخن روز : آزمایش و خطا بسیار خوب است، تنها یک عیب دارد: مقدار زیادی از سرمایه ای که همه ی ما کم داریم، یعنی زمان، در این راه صرف می شود آنتونی رابینز
۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۰ | |
به بهانه ثبت ملی تقویم جلالی و ارج گذاشتن به خدمات عمر خیام به علم و فرهنگ جهان، وقت را مناسب شمرده و کنکاشی در آثار عمر خیام بعمل آوردم. ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و شراری و دمی است طنز گونه ای که شاید منسوب به خیام نباشد بیان می شود شاید دلیلی باشد که خیام یکی از نماد های شادی در فرهنگ ایران زمین است "روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ |
رسانه ملی راحت و آسوده بخواب که ما بیداریم
25 اردیبهشت روز جهاني بزرگداشت فردوسي
سخنی پند آموز از زرتشت نخستین پیام آور آسمانی
راه در جهان یکی است و آن راه راستی است.