بنام خدا
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد وچون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد!!!
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند...
شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند...
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم...
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ؟!
من دارم به خودم کمک می کنم ...
سخن روز : اگر روزگاری شان و مقامت پایین آمد نا امید مشو، آفتاب هر روز هنگام غروب پایین میرود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید. افلاطون
نظرات شما عزیزان: