به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدای آمرزنده

پیشنهاد بی شرمانه

 

جانی تو یه شرکت مشغول بکار بود. از قضا در همون شرکت خانم جوانی هم همکارش بود  و گلوی جانی پیشش گیر کرده بود ، واسه همین خودش رو به آب و آتیش میزد که یه جورائی اون خانمه بهش راه بده، اما هر چقدر میرفت تو نخش، همش جواب رد ازش میگرفت.

روزی از روزها ، دیگه صبرش تموم شد و دل رو به دریا زد و رفت سراغ خانمه و گفت : "حتی اگه شده واسه یه دقیقه اجازه بده با هم باشیم ؟!"

خانم با عصبانیت سرش داد زد : "احمق خجالت بکش، من دوست پسر دارم

اما جانی کوچولو از رو نرفت که نرفت .  یهو یه پیشنهاد بسیارعجیب به خانم داد :

 " ببین هزار دلار میندازم  کف اطاق  ، تا خم شی و اونو برداری ، من کارم رو  می کنم  "

از این پیشنهاد ، خانمه به فکر فرو رفت و گفت : " نمیتونم جوابتو بدم ،

 میخوام با دوست پسرم مشورت کنم "

رفت و جریان رو با معشوقش در میان گذاشت .

 دوست پسرش گفت : " عجب احمقیه ، برو بهش بگو موافقم فقط به شرطی که دوهزار دلار بندازی کف زمین ،

 اما حواست باشه عین جن پولو برداری تا نتونه کاری بکنه  "

خانمه به نزد جانی کوچولو برگشت و دوست پسره بیرون اطاق منتظر بازگشت معشوقه اش شد.

...

..

.

یه دقیقه ، دو دقیقه ، ده دقیقه ، نیم ساعت .... تقریبا پس از یک ساعت در اطاق باز شد و خانمه اومد بیرون

دوست پسره با تعجب پرسید : " مگه چی شده بود ؟ چرا اینقدر طول کشید ؟ "

خانمه جواب داد : " ناکس، دوهزار دلار همش سکه بود ! "

* * *

درس مدیریتی : اگه پیشنهادی داده شد ، پیش از پذیرش آن ، بایستی تموم جوانب قضیه در نظر گرفته بشه تا سرآدم کلاه نره.





ارسال توسط سورنا

بنام ایزد یکتا

 

مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه: سلام مامان


مامان: سلام پسرم


علی کوچولو: مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و درو از روی خودشون قفل کردن و....


مامان: خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش رو جلوی بابا تعریف کن
! 

.

.

.

.


سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه: خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود؟


علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله ....


بابا: بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور


مامان: چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم


علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..


بابا: خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!


مامان: به بچه چیکار داری چرا میترسی حرفشو بزنه....بگو علی جان


علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن.

 منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم که ....


بابا: تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.


مامان: چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو


علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن.

 

 منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمو سعید میکنی!

 

 





ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی