بنام خدا
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.
یک روز می خواست دنبال کاری برود ، به شاگردش گفت:
این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی!
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و سپس به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید !!!
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با شگفتی از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟!شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!!!
سخن روز : تجربه فقط اتفاقاتی نیست که برای ما میافتد. این است که دربرابر اتفاقاتی که برایمان میافتد، ما چه میکنیم...آلدوس هاکسلی