بنام خدا
|
||
|
||
|
||
گروه مردم : | ||
يک روز شاهعباس با لباس مبدل گذرش به باغ انارى افتاد. باغبان به رسم میهماننوازی يکى از انارها را از درخت کند و آبش را گرفت و در جام ریخت و جام پر شد. شاهعباس جام را از دست باغبان گرفت و سر کشيد. وزير هم يک جام از آب انار نوشيد. مىخواستند بروند که وزير به شاهعباس گفت: «پادشاه به سلامت باشد، شما شاه اين مملکت هستيد و چنين باغ انارى نداري. نیک است ماليات اين باغ را زيادتر کنيم». شاهعباس و وزير رفتند به شکار و فردا روز که از شکار بازگشتند، باز هم هلاک و تشنه آمدند به باغ انار. شاهعباس به باغبان گفت: «آب يکى از انارها را بگير». باغبان يکى از انارها را از درخت کند و آبش را در جام ريخت. جام پر نشد. آب دومى را گرفت، جام پر نشد، تا سومى و چهارمى و پنجمى و ششمى و دهمى و بيستمي. شاهعباس شگفت زده شد و گفت: «باغبان! تو ديروز آب يکى از انارها را گرفتي، جام پر شد. الآن آب بيست انار را گرفتى و جام پر نشد»! باغبان که شاه عباس را نمىشناخت، چون شاهعباس هيچگاه با لباس شاهى ظاهر نمىشد، گفت:«فکر کنم خداى نکرده عقیدهی شاه از من برگشته و چشم طمع بر باغ من دوخته است». شاه آن هنگام عقيدهاش را برگرداند و پيش خودش گفت: «انصاف نيست من ماليات باغ را زياد کنم. اين باغبان زحمت مىکشد و نانى مىخورد». باغبان دستش را بلند کرد و انارى کند و آبش را ريخت درون جام و جام پر شد. باغبان گفت: «خدا را سپاس که عقيدهی شاه صاف شد و بهخوبى برگشت». |
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب